مغز ســــِفيد

230 51 58
                                    

‎تلاشش براي حرف زدن بي فايده بود...
‎چشاش حالت خماري داشت!!گردنشو به سرعت تكون داد و بالاخره سكوت اتاق شكست...
‎صداي جابه جا شدن مفصلاي گردنش و اون قرچ و ورچي كه داشت اونو مثه يه ادم پير جلوه ميداد...

‎تصميم گرفت بلند شه...دستاشو گذاشت طرفينِ بدنش و نيرويي كه توي گلوش بود و منتقل كرد به پاهاش...بالاخره با كلي سختي و درد بلند شد!
‎سرپا كه وايساده بود يه نگاه به قد و قوارش كرد..

‎قد نسبتن بلندي داشت و دستاش كمي پايين تراز كمرش اويزون شده بود...پاهاي لاغري داشت و انگشتاي پاش كج و مَعوَج بودن (يكي بلند يكي كوتاه ^_^)
‎يه لباس كاملن سفيده بلند تنش بود كه استيناي بلندش درامتداد پاهاش به طرف پايين افتاده بودن!!

‎چرا هيچي به ذهنش خطور نميكرد؟!
‎نه خاطره اي
‎نه اسمي
‎نه دليل اينجا بودنش
‎نه ...
‎يني واقعن اون يه سايكو بود؟

‎با چشاي نيمه بازِ خمارش باز نگاهي به اطرافش كرد ولي همون چيزاي قبلي رو ديد...
به نظرش سفيد رنگ غالب مرموزي بود!!
‎دستش باز بي اختيار رفت سمت سرش..
‎هنوز اون درد و برامدگي رو داشت...
‎سرش درد ميكرد...
‎درد..

يكم گنگه ولي خب ...
پارتاي كوتاه كوتاه ميذارم كه هم جذاب تر شه هم خسته نشين *__*
مرسي كه ميخونين💜🙌🏻

Craziness of a sadismWo Geschichten leben. Entdecke jetzt