مى دويدم.فقط مى دويدم حتى نفس هم نمى كشيدم.حرفاش داشتن قبلم رو تيكه پاره ميكردم.اين غير ممكنه. توى ذهنم و گوشم تنها يك صدا بود. صداى اون بود كه داد مى زد: بدو.
"صداى جيغش از خونه بلند شد. به خودم پيچيدم. اينا تقصير منه،نه؟
در باز شد و توى چارچوب در باباش و پشتش خودش ظاهر شدند. از چشماى اون قطره هايى كه تيكه تيكه قلبمو با خودشون داشتن مى باريد و از چشماى پدرش گدازه هاى آتشين مى باريد.پدرش به من غريد. نفهميدم چى شد فقط وقتى خودم رو مقابل تفنگى كه توى دستاى پدرش بود پيدا كردم به اون نگاه كردم . به همون اشك هايى ذره ذره وجدمو خالى ميكردند. شايد هم اين اخر من باشه. چشمامو بستم تا اينكه اون با تمام وجودش داد زد: بدو."
رسيدم. ريه هام براى اكسيژن بيشتر فرياد مى زدنند و من نمى خواستم هيچ صدايى به جز صداى اون توى سرم باشه پس ايستادم. دستم رو روى زانوم گذاشتم تا ريه هام نفسى تازه كنند. به سردرى كه روش به بزرگى نوشته شده بود" مركز ادارات فنيكس " نگاه كردم. نگاهم روى اسم فنيكس خيره موند. فنيكس، شهر كوچكى كه تمام بدبختى هاى من و اون به خاطر كوچكى اين شهر بود.مثلا: اينجا فقط يك مركز پليس داره كه بقيه ى ادارات هم حساب ميشه.
"دستم رو توى موهاى ابريشمى اون كشيدم. اينجورى كه نشستيم باعث شده كم كم اراده امو از دست بدم و اون توى بغلم بكشم و كل اجزاى صورتش رو كه خيس اشكاش شده بودن توى بوسه هام غرق كنم.هق هقى كرد. با دستم چونشو گرفتم و صورتشو بالا آوردم. به چشمام زل زد. با شصتم گونه اشو نوازش كردم و اروم زمزمه كردم:عشقم. خواهش ميكنم آروم باش. قول ميدم هركارى كه بتونم انجام بدم، باشه؟
با هق هق گفت: نمى شه. خودت كه ميدونى هيچ راهى برامون باقى نمونده..
-آره آره همه چى رو ميدونم. اين شهر اونقدو كوچيكه كه هر كسى بفهمه انگار بقيه فهميدن و ميدونم هيچكس ما رو قبول نمى كنه و معلوم نيست چه بلايى سرمون ميارن. خودم واكنش پدرت رو ديدم. اينم ميدونم تو نمى تونى از خانواده ات جدا بشى وهيچ كدوم هم پولى براى فرار نداريم . پس تنها راه همينه.همينجورى مخفيانه باهميم تا بالاخره يا خانواده ات راضى بشن يا فرار كنيم. باشه؟ "
-هيچ كسى اينجا نيست؟.. هى يكى بايد جواب بده.
فقط و فقط صداى گريه خودم توى دفتر پليس شنيده مى شد.
-يكى كمك كنه. لعنتيا من كمك لازم دارم.
باتمام وجودم داد زدم.روى زانو هام افتادم و قطره هاى اشكى كه از چشمم جارى شده بودن رو پاك كردم.
-معلوم هست چه خبره؟ اينجا رو روى سرت گذاشتى الان وقته ناهاره!
البته كه هيچ ادم خوب و درستكارى توى اين شهر لعنتى پيدا نمى شه اما تنها گناهكار هاى اين شهر منو اونيم! به مردى كه طلبكارانه روبه روم ايستاده بود زل زدم و شروع كردم به گريه كردن: لط.. لطفاً.. كمك.. كنين...
مرد كه انگار دلش برام سوخته بود زانو زد و دستم رو گرفت. به كمكش ايستادم و بعد منو برد به يك اتاق و روى صندلى نشوند. بهم يك ليوان اب داد و ازم خواست آروم باشم و توضيح بدم چه اتفاقى افتاده.
دوباره اشكام جارى شدن چون اين برام خيلى زياد بود معمولا پليس ها با من مثل يك حيوون شيطانى برخورد ميكردن چون تقريبا از رابطه ى من و اون خبر داشتن البته به لطف پدرش .خودمو كنترل كردم و توضيح دادم:اون... اون امروز بهم پيام داد.. نوشته بود كه مى خواد خودكشى كنه.. ازم خداحافظى كرده بود.
بعد از تمام شدن حرفام شروع كردم به بلند هق هق كردن. اون نمى تونه منو ترك كنه، نه.
مرد كه حرفام رو شنيد سريع تلفن روى ميز برداشت و شروع كرد به داد و بيداد . من نفميدم چى ميگه اما اينو بهم گفت كه يك گروه رو فرستادن دنبال اون.
-خب شما دوتا با هم..
-نه لعنتى ما دوتا فقط دوتا دوست بوديم همين، بين ما هيچى نبود.
من به قولم پايبندم. كسى از وجود داشتن ما خبر دار نميشه.
"من توى بهترين لحظه ى زندگيم هستم.چى مى تونه از اين لذت بخش تر باشه؟توى جنگل بشينى ،جايى كه همه چى سبزن حتى روح درختاش و اون دراز كشيده در حاليكه سرش روى پاهاته.مى تونم توى چشماش انعكاس ابرهاى آسمان رو ببينم انگار آسمون توى چشماش خلاصه شده.
-مى دونى... توخيلى زيبايى!
خنديدم و بهش نگاه كردم: فك نمى كنى اين حرف براى دوتا دوست زياديه؟
يكدفعه سرشو از روى پام برداشت و نشست. اومد جلو و دستام رو گرفت و به چشمام زل زد: فك نمى كنى ما بيشتر از دوتا دوست معموليم؟
نيشخندى زدم و سرمو كج كردم: دوتا دوست صميمى؟!
عصبى خنديد و سرشو عقب برد: منتظر چى هستى؟ يك اعتراف؟!
شونه هامو بالا انداختم.نگاهش عوض شد. يه برق خاص توى چشماش درخشيد.اومد جلو و روى پاهام نشست و بعد دستاشو رو توى موهام كرد.صداى تپش قلبم رو توى گوشم مى شنوم.لعنتى اين بيشتر از توان منه!
سرشو كنار صورتم برد: مى خوام بدونم كى زودتر اعتراف مى كنه.
با دستم چونشو گرفتم و جلوى صورتم اوردم. پيشونيم رو چسبوندم به پيشونيش.چشم هاش رو بست و بين لبهامون تنها چند ميلى متر فاصله باقى موندن بود.طورى آروم زمزه كردم كه لب هام به لبهاش برخورد ميكرد: كه منتظر اعترافى خانم خوشگله؟
مى تونم حس كنم كه داره عرق ميكنه و دماى بدنش بالا رفته. گونه هاش قرمز شده و اين اون رو خيلى خواستنى تر كرده.البته وضع خودم اصلا بهتر نيست.دستام عرق كردن و گوشام گُر گرفته، مى تونم گردش خون رو زير پوستم احساس كنم. انگار توى جهنمم و دارم توى آتيش مى سوزم و بعد اون با يك حركت اين حس هاى مزخرف رو لذت بخش كرد.
لمس لباش و چشيدن طعم اونا منو از جهنم به بهشت پر از عشق و شور و اشتياقى برد كه هردومون توش غرق شديم."
سرشو خم كرد و با شك گفت: واقعا؟!
عصبانى شدم و داد زدم: آره لعنتى.
-باشه،باشه.
از جاش بلند شد و تو اتاق شروع كرد به راه رفتن:خب دختر، فكر مى كنى چرا مى خواد خودكشى كنه؟
با هق هق گفتم: نمى دونم... اون اخيرا با خانواده اش دعوا مى كرد. شايد بخاطر اين مسئله..
-قضيه ى عشق و عاشقى با كسى نداشت؟
-خب اون خيلى با كسى در ارتباط نبود و من تنها دوستش بودم... وتا جايي كه من مى دونم نه...
"به صورتش نگاه مى كنم . به اجزايى كه تك تك مى پرستمشون. به چشم هاى آبيش كه انگار يك دريا توش داره. حالا كه چشم هاى خودم رو توى درياى اون مى بينم انگار اون چشماى خاكسترى ديگه خالى نيستند. انگار انعكاس آسمان بارانى من رو به همراه رعدوبرق هاش توى درياى آرام و بى نظير اون ببينى. انگشت شصتم رو روى لبش كشيدم و بعد قطره اى از دريايى كه ديگه پرتلاطم شده روى صورتش اومد.لب هام روى ردى كه از اون قطره باقى مونده بود گذاشتم و روى صورتش زمزمه كردم: مى دونى هركدام از اين قطره ها كه مى ريزين يك تيكه از قلب منو همراه دارن.
-اينو همون روز فهميدم كه به جاى اينكه به تفنگ پدرم نگاه كنى به اشكام نگاه ميكردى.
و بعد لبخندى روى صورت هر دومون پديد آمد."
صداى تلفن دوباره بلند شد.مرد كه حالا فهميده بودم افسر پليسه دوباره عصبانى شد و داد زد: هرجور شده پيداش كنيد!
و بعد تلفن رو قطع كرد. آهى كشيد و رو به من كرد: نمى دونى احتمال داره كجا باشه؟
سرمو تكون دادم. اون كجا رو براى پايان دادن به من و خودش انتخاب مى كنه؟
-مكان مورد علاقه اش يا ...
-جنگل.
با چشماى گشاد به من خيره شد: چى؟
-مكان موردعلاقمون. جنگل رو خيلى دوست داشت،هميشه اونجا مى رفتيم.
با اخم بهم نگاه كرد و تلفن رو برداشت تا به بقيه خبر بده به بقيه كه بايد برن به جنگل. لبخند مزخرفى روى لبم اومد.براى مخفى موندن رابطمون،مكان مورد علاقمون جنگل بود.جايى كه مردم شهر سالها ممنوعش كرد،جنگل.
" -فك نكنم جنگل جاى خوبى باشه براى گذروندن تنهايى!
لبخندى به روى لبهام اومد.دستاش دورم حلقه شدن،كنار گوشم زمزمه كرد: اينطور نيست؟
چرخيدم و دستام پشتش بهم گره خوردن .صورت هاى بدون فاصله،چشم هاى خيره و خمار، آبى و خاكسترى، دريا و آسمانى كه ديگر آرام نبودن،طوفانى و پرتلاطم ، پر از شوق و اشتياق براى چشيدن مزه اى از عشق و غرق شدن آسمان در دريا و دريا در آسمان. چشم ها بسته مى شن و لب ها همديگر رو لمس مى كنن.اونقدر نزديك كه توى هم غرق بشن و نفهمن دنياى اطرافشون چقدر پليده.
سرمو نزديك گوشش بردم و زبونم رو روى لاله ى گوشش كشيدم.بوسه اى روى گردنش گذاشتم.اروم زمزمه كردم: پس هيچوقت تنها نيايم اينجا،اينجا فقط مال من و تو باشه. جنگل ما و راز هاى ما."
بازهم صداى تلفن باعث ساكت شدن صداى گريه هاى من شد.مرد تلفن رو برداشت.گوش ندادم چى مى گفت. نمى خوام بفهمم چه اتفاقى افتاده. اون با رفتنش منو با جنگل و رازهامون مى سوزونه.
-باشه ماهم الان ميايم.
سرم رو بالا آوردم و با التماس بهش نگاه كردم،لطفاً، خواهش مى كنم نگو...
-متاسفم ولى جنازه اش رو توى دريا پيدا كردن.پزشك قانونى ميگه از خراش هاى رو بدنش مشخصه از صخره پرت شده و بعد توى آب خفه شده.
ديگه نفهميدم چى شد.شدّت گريم بيشتر شد به طرزى كه هيچ صدايى نشنيدم.فقط شدت گريم بيشتر نشد و شدت تنفرم به اون صخره هم بيشتر شد.
"من بايد يه كارى كنم.اون نمى تونه بيشتر از اين به دعوا با خانواده اش ادامه بده.ميدونم كه داره اذيت ميشه اما بخاطر من تظاهر ميكنه كه همه چى خوبه.نبايد بذارم بيشتر از اين توى اون خونه بمونه.اون داره خودش رو از بين مى بره! رفتم پشتش نشستم. نشستن روى صخره و آويزون كردن پاهاش و زل زدن به دريا براى اون آرامش مياره برعكس بقيه كه از اين جنگل و صخرن ميترسن.
-مى دونى،اگر قرار باشه خودكشى كنم،خودمو از اين صخره پرتاب ميكنم تا همه بفهممن اين صخره كه ديوار بين درياى من و جنگل تو بود منو كشت و...
چشمام گشاد و يكدفعه داد زدم: خفه شو،فقط خفه شو.
برگشت و بهم نگاه كرد:اوه فك مى كردم تو هم از اين ايده خوشت مياد آخه...
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و با خشم بهش گفتم: يك بار ديگه اسم اون كار وحشتناك رو بيار تا ديگه منو تا اخر عمرت نبينى.
توى بغلم كشيدمش و با بغضى كه توى گلوم داشت خفم ميكرد ادامه دادم: عشقم هر كارى ميكنم تا راحتت كنم.از اينجا مى برمت.مى ريم جايى كه آزاد باشيم.توى خونه ى خودمون زندگى كنيم و دست تو دست هم توى خيابون ها راه مى ريم بدون اينكه حتى كسى بهمون بد نگاه كنه.فقط يكم ديگه صبر كن،باشه؟
سرشو تكون داد و توى بغلم شروع كرد به گريه كردن و من اروم و بى صدا براى نابود شدن ذره اى عشقم اشك ريختم."
گريه مى كنم،بى صدا . به همراه لبخندى روى لبم. چهره ى سرد و بى جونش جلومه.دستاى سردش توى دستامه.صورتش خيسه.مژه هاش بهم چسبيده و لب هاى صورتيش كه حالا كبود شده كمى از هم فاصله دارن. قطره اى اشك روى صورتش افتاد.چه تناقصى.پوست اونم شور و خيسه مثل اشك اما سرد برعكس اشك من كه داغيش پوست رو مى سوزونه.به اندازه ى بدنم داغه. اونقدر داغ كه احساس ميكنم از بهشتم رانده شدم و دوباره توى جهنمم. و اون هنوز زيباست.مثل ديشب كه اومد خونم.همه چى آماده بود قرار بود امروز فرار كنيم.عشقم تو فرار كردى اما چرا منو با خودت نبردى؟ قرار بود با هم باشيم.
" من،اون و آرامش. ديگه غمگين نيست. وسايل هامون امادست. براى اخرين بار توى جنگلى راه ميريم كه تمام خاطراتمون رو به همراه داره.به صورتش نگاه كردم و لبخند زد. زيباترين من،تو لبخند منى. بوسه اى روى گونم گذاشت و بعد فرار كرد. دنبالش كردم تا دم در خونم.
بغلش كرد و كنار گوشش زمزمه كردم كه فردا صبح همونجا ميبينمش و ميريم تا زندگى خودمون داشته باشيم. اون رفت. و من با نگاه كردن به ماه خوابيدم"
لباس مشكى و گل رز سفيد و گريه هاى خانواده ات كه حاكى از پشيمونيشونه.عشقم چرا رفتى؟ مگه نگفتم بهت كه حق ندارى خودكشى كنى؟
جلو رفتم و يكى از دو گل رز سفيد توى دستم رو روى قبرى كه متعلق به كسى بود كه قلبم رو به همراه داشت گذاشتم. برگشتم تا از اونجا برم اما يكدفعه مادرش بغلم كرد و توى گوشم زمزمه كرد:ميدونم خيلى دوسش داشتى منو ببخش عزيزم.
گونه ى مادرش رو به نشونه ى بخشش بوسيدم و بعد سريع از اونجا دور شدم.
و الان من اينجام.توى سبزى جنگل و بوى بنزين غرق شدم.فندك توى يك دستم و توى دست ديگه ـم گل رز سفيدى كه از طرف تو براى خودم اوردم.قطره هاى اشكام بى وقفه مى بارند. اما آسمان خاكسترى طوفانيم درياى پرتلاطم خودش رو پيدا نمى كنه تا توش غرق شه.همه جا داغه مثل بدن من ، مثل قلب من كه داره سياه پوش ميشه. دود توى سينه امه و تو نيستى عزيزم.عشقم دارم توى آتيش عشق مى سوزم.من دوباره توى جهنمم اما اينبار واقعا مى سوزم چون تو نيستى تا با لمس هات منو از جهنم بيرون بكشى و به بهشت دو نفره اى خودمون ببرى.بهت گفتم كه عشقم تو رفتى و پشت سرت منو جنگل و رازهامون رو سوزوندى...
YOU ARE READING
H for Her
Short Storyآسمان طوفانى درياى آرام را موّاج كرد. و بعد هر دو در يكديگر غرق شدند. Completed ✔️ GirlXGirl