chapter 1

533 53 29
                                    

یک روز آروم لندن.مشتری های دوست داشتنیم بهم سلام کردن سفارشای معمولشون؛شیرینی و  قهومون که معروف نیست را میدادن.بوی نان تازه پخته شده را از آشپزخانه حس می کنم. بیشتر مردم فکر می کنن این عجیب که ی مرد جوان صاحب شیرینی پزی و نانوایی باشه. دو سال پیش از کالج فارغ التحصیل شدم و به لندن رفتم تا نانوایم را باز کنم. ماه های اول خیلی سخت بود و الان بالاخره  داریم سود می کنیم.لویی و لیام دوتا از بهترین رفیقام از دبیرستان هستن که اینجا کار می کنن. لیام پشت صندوق کار می کنه و لویی به سفارش های ویژه رسیدگی می کنه؛درحالیکه من کارم را روی شیرینی هام توی آشپزخانه انجام میدم.من با دستهام شروع کردم به درست کردن خمیر داخل ظرف مخصوص.بالاخره نرم و حالت پذیر شد. قدم بعدی اینکه ی روز بذاریم تا عمل بیاد (تخمیر). مشتریهام عاشق شیرینی هام هستن.  بیشتر دستور پخت ها از مادربزرگم و مادرم بهم رسیده. اسم شیرینی پزی (نانوایی) مثل شهرم هولمز چپلز گذاشتم.
"هری یک آدم مهم برای دیدنت اینجاست"لوییس گفت. از تعجب ابروهامو بالا دادم ،تا حالا به ندرت کسی برای دیدنم درخواست می کنه،به غیر از مشتری های خانم. دستهامو با حوله خشک کردم و برای دیدن غریبه ای که می خواهد منو ملاقات کنه راه افتادم.
به سمت جای ویژه رفتم و غریبه ای با پوست برنزه که سریع از نوشیدنیش می خورد داخل ی کت و شلوار عالی روی صندلی نشسته بود و به شیرینی های روبروش خیره شده بود.
"هی ،شما صاحب اینجا هستین؟" پرسید و سرمو تکان دادم.
"اینجام برای ی کار اداری، و زین مالک هستم،نماینده ی کمپانی هوران مطمئنم شما درباره ی ما شنیدین."برای دست دادن دستشو بالا آورد.
البته همه راجع به کمپانی هوران شنیدن. درواقع یک کمپانی زنجیره‌ای بدنام (چون بدش میاد)که متشکل از شعبه های مختلف هست که به هم متصل شدن و صاحب غذاهای گران در سرتاسر دنیا هستن.که شرکت اصلیش چند سال پیش ساخته شده، وقتی که مدیرعاملش ناگهانی از کارش بازنشسته شد و اداره ی اون به دست جوانترین پسرش رسید.از این کمپانی های بزرگ متنفرم ؛اونها به ما تازه واردها اجازه ی ترقی نمیدن.
"بفرمایید کارت من،لطفاً هر وقت شد با ما تماس بگیرید. خیلی خوب میشه که دوباره شما را  ببینم"کارتشو بهم داد.
تماشاش کردم همونطور که با سریع ترین سرعتی که می تونست از اینجا خارج شد و وارد ماشین مشکیش که جلوی مغازه پارک شده بود، شد.
"خب صادقانه فکر می کنم تو باید بری ببینی که اونها چه نقشه ای دارن."لیام پیشنهاد داد.

ما صبح یک جلسه داشتیم درباره ی این موقعیت.لوییس و لیام پیشنهاد دادن به ملاقات اونها برم تا ایده هاشون را بفهمم.
هوران.کو مشهور هست برای اینکه نمایندگی بهترین رستوران ها را در سرتاسر دنیا داره. بعضی از بهترین رستوران های اون کارشون را از غذاخوری های کوچک شروع کردن.مثل ما.
نفس عمیق کشیدم.این نانوایی مثل بچه ی منه.از این فکر که اگر اتفاقی بیوفته و توی دستهای فرد اشتباهی بیوفته لرزیدم."بچه ها من میرم خانه."بارونیمو از روی جالباسی برداشتمو از مغازه بیرون رفتم.هوا خیلی سرد بود.
به طرف آپارتمانم میرفتم وقتی که ی بلوند دیدم که با گیجی به نقشه ی توی دستش نگاه می کرد.
"هی کمک لازم داری؟"پرسیدم
بلوند سرشو چرخاند و بهم نگاه کرد.نفسم سریع برید چشمهای آبیش به سمتم لیزر شلیک کرد.اون زیباترین شخصی بود که تا به حال دیده بودم.
"گم شدم"به آهستگی غرغر کرد. با گیجی به لبهاش با انگشتهاش فشار می آورد.برام سوال هست که اونا چه مزه ای هستن؟
"میدونی نانوایی چپلز کجاست؟ " پرسید ،سر تکان داد.
بهترین تلاشمو کردم که به بلون روبروم خیره نشم.
"ام،فکر کنم احتمالا الان بسته شده.اما اگر می خوای مستقیم برو ،یک ساختمان آجری سفید هست."
"خیلی ممنون"گفت،یک لبخند بزرگ نشانم داد.
"چیزی نبود"جواب دادم،کاری نکردم ولی لبخندش را جواب دادم."من نایلم ،مال این اطراف نیستم، اهل..."
"ایرلند،این را از روی لهجه ی قابل ستایشت میتونم بگم"حرفشو قطع کردم . وقتی فهمیدم چی گفتم؛ از خجالت گونه هام قرمز شد.
اون خندید. خندش بشدت قابل پرستش هست و هیچ کاری نمیتونم بکنم اما منم خندیدم.
"شمارتو بهم بده.اگر دوباره اینجا گم شدم بهت زنگ میزنم."
"مرسی...ام اسمت چیه؟"
"هری..هری پاتر !"جک گفتم؛مثل همان فیلم فامیلم را نگفتم.
"از دیدنت خوشحال شدم مردی که اینجا زندگی می کنه"

_____

سلام لطفا نظرتون را بگین که بفهمم دوستش دارینیا نه و اینکه ادامه بدم یا نه؟؟؟
فردا پارت جدید the Heart Wants What It Whants  آپ میشه

the baker and the billionaire Where stories live. Discover now