Game Of Death

Chapter 2

هر دو راه افتادن،در حالی که هر طرف احتمال باخت طرف مقابلشو صد در صد می دونست.

_چیکار کنیم؟...چجوری زنگ بزنیم؟

_صد در صد با تلفن عمومی.

اما جواب داد و آنا سرشو تکون داد.

وقتی به نزدیک ترین باجه ی تلفن عمومی رسیدن،آنا دستشو توی جیبش کرد و کارت اعتباریشو از جیبش در آورد و توی دستگاه گذاشت. اِما تلفنو برداشت و شماره ی گوشی لورا رو گرفت.

چند تا بوق خورد تا کسی گوشبو برداشت.لورا زیاد اهل گوشی نبود و چون گوشی دورو برش نبود، کمی طول کشید تا برداره.

اِما سینشو صاف کرد و صداشو کلفت کرد:

_الو

_الو سلام

_سلام عزیزم

_شما؟

_کسی که تونستی قلبشو با یه لبخند بدزدی.

به اینجا که رسید اِما خندش گرفت. اما خودشو جمع و جور کرد.

_اشتباه گرفتی آقا پسر

_نه...این صدای لورای منه....من مطمئنم....

_برو آقا مزاحم نشو

لورا کم کم داشت داغ میکرد و این حتی از روی صداشم معلوم بود.اون با پسرا زیاد رابطه ی خوبی نداشت و شاید این، به گذشتش با جیکوب مربوط می شد.

این داستان، برمیگرده به زمانی که لورا توی هیفدهمین پاییز عمرش بود.

اون توی دبیرستان بود و همه چی آروم بود، همه چی خوب بود تا زمانی که پسری که تازه وارد بود توی مدرسشون، اومد تو کلاس اونا.

پسر جذاب بود. از همون اول، دخترای خراب مدرسه، تصمیم گرفتن به اصطلاح خودمون، 'تورش کنن'

لورا اصلا اهل پسر بازی نبود. با پسرا رفتار معمولی داشت.اون یه فرشته ی مهربون بود.دقیقا چیزی که هرکسی، بهش ، در کنارش احتیاج داره.

لورا به نخ دادن های پسرای دبیرستان بی محلی میکرد.

و خب کی دوست نداره یه دختر، به زیبایی لورا دوست دخترش باشه؟

کم کم، جیکوب، جذب شد به فرشته ی مهربون.اون متوجه بی محلیای لورا شد و با وجود یه عالمه دختر دورش، تصمیم گرفت به سمت لورا بره.

اون بهش نزدیک شد، باهاش مهربونی میکرد، به دوستای لورا به چشم خواهر نگاه کرد و حتی اونارو خواهر صدا میزد.

لورا کم کم و ناخواسته، به جیکوب، وابسته شد.اینو درست زمانی متوجه شد که جیکوب، چند روزی به مدرسه نیومد و لورا تا حد مرگ، احساس بی حالی کرد و دلش برای جیکوب تنگ شد.

جیکوب، درست چند هفته بعد، بهش ابراز علاقه کرد و ازون تقاضای دوستی کرد.

لورا پذیرفت.و هردو، دنیای هم شدن. ناخواسته به هم وابسته شدن.لورا برای جیکوب، همه چیز شد.