این کجایش عجیب است که من نصفه شب در خانه ی ناپدری و نامادری ام باشم و در را برای یک پیرمرد عجیب غریب باز کنم و نکته ی قابل توجه این است که او چگونه من را میشناسد؟من مطمئینم هستم تا به حال او را ندیده ام . او من را از کجا میشناسد؟
مرد:اوووه خدای من ،من فکر میکردم تو حداقل 12 سال خواهی داشت . من انتظار یه دختر بچه ی در نهایت 12 ساله را داشتم.
و بعد درحالی که خنده ی بامزه ای از روی خجالت سر میداد ادامه داد :فکر کنم چندین و چند سال تاخیر داشته ام.
من:شما مرا می شناسید؟؟از کجا اسم کامل مرا میدانید؟؟؟
من با تعجب فراوانی گفتم چرا که اسم من را فقط ناپدری و نامادریم میدانند که به دلیل مسخره بودن اسم های وسطم(روینا ، هلنا) و فامیلیم(گریفرایواسپاف) (که البته از نظر ان ها مسخره است وگرنه من احساس خوبی نسبت به نام هایم دارم )علاوه بر مسخره کردن من و مورد تمسخر قرار گرفتنم از طرف دو دختر و پسرشان یه طرز عجیبی از خودشان در برابر نام هایم مقاومت نشان میدهند و نمی گزارند کوچک ترین کسی اسم های وسطم را بداند و تا حدالمقدور در برابر وامیلیم هم عکس العمل نشان میدهند و نمی گزارند کسی تا حد ممکن ان را هم بداند پس حالا به من حق بدهید اگر تعجب بکنم.منو نامادریم در شگفتی به آن مرد نگاه میکردیم و هیچکدوم چیزی از چیز هایی که میگفت سر درنمیاوردیم.
که مرد ادامه داد: خودت می فهمیی فرزندم.
و در ادامش گفت : مثل اینکه بد موقع آمده ام
و من و نامادریم هم زمان جوابش را دادیم.
من:نه این چه حرفیه میتونید وارد شید.
نامادریم:البته که بی موقع اماده ای ابله،گمشو برو.
مرد که اصلا به نظر نمیرسید از حرفای نامادریم ناراحت شده باشد ،جواب من را پزیرفت و به داخل آمد.
و البته نامادریم هم این کار من را یعنی همان دعوت خودسرانه ام را بی جواب نگزاشت و پشت سر ان مرد برایم خط و شنان میکشید .
اشتباه نکنید من بی ادب نیستم فقط متعجبم از اینکه ان مرد چطور و چگونه مرا میشناسد عجیب است پس ادبم را زیر پا گزاشتم و با این علم که نامادریم حسابی اذیتم خواهد کرد به داخل دعوتش کردم .
مرد عجیب غریب به داخل امد و روی کاناپه ی راحتی که جدیدا این خانوده خریده بودند نشست .
بعد از چند لحظه به نظر میرسید که نامادریم تسلیم شده گفت من میرم تا بن را صدا کنم .
و به سمت اتاق خوابشان راهی شد.
در این فاصله من ان مرد را با دقت زیر نظر گرفته بودم در حالی که کنار مبل روبرویی کاناپه ای که او رویش قرار داشت ایستاده بودم و اورا جوری نگاه میکردم که انگار او یک مریخی است.واقعا هم شبیه یکی از ان ها بود.
مرد وقتی دید چیزی نمیگویم مرا دعوت به نشستن کرد.
پس من هم روبرویش نشستم.
همان موقع خانوم اشلی با ناپدریم وارد اتاق شدند.و ناپدریم با دیدن آن میهمان ناخواسته شروع کرد به
بد و بیراه گفتن : پس تو هستی اون پیر خرفتی که نصفه شبی پا شدی اومدی دم در خونه ی من؟؟؟؟گمشو برو همون قبرستون دره ای که توش پیرای خرفت کلاه بوقیو لباس با طرح ماه و ستاره تن میکنن.
مرد همچنان در کمال آرامش گفت : البته همین کار را هم خواهم کرد اما قبلش باید کاری را که برایش به اینجا آمده ام را انجام بدم.
ناپدریم: اون وقت چه کاری؟؟
مرد: یه نامه.....
و بعد با تبسم یه نامه ی مهر و موم شده را از جیبش در آورد و به دست من داد.
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود:چه کسی چرا و چگونه به من نامه داده است؟؟اصلا کسی مرا میشناسد که بخوام با او نامه رد و بدل کنم؟گیریم که جوابم مثبت است ،مگر این محله صندوق پست ندارد ؟؟؟ خب در هر حال جوابش همه در نامه ایست که اکنون در دست دارم.
در نامه با یک جوهر مخصوص قرمز رنگ بسته شده در واقع مهر خورده که رویش طرح یک H بزرگ است که دورش چهار حیوان عقاب ، شیر ، مار و گورکن قرار دارند. جلد نامه انگار که از پوست است و برق میزند.
نامه را برگرداندم و پشتش چنین نوشته بود:خانوم لایلاندا گریفرایواسپاف
خیابان اسپرینگ
شماره ی 12
اتاقک ته باغ
اما متاستفانه فقط تا همینجا موفق به خواندن شدم چرا که ناپدریم فورا نامه را از دستم قاپ زد .
YOU ARE READING
ilovemagic:من عاشق جادو هستم
Fanfictionیه دنیای جادوگریجادو و جادوگراش....،یه مدرسه برای اموختن جادو به نام هاگوارتز...چهار گروه باحال این مدرسه( گریفیندور،اسلایترین،رایونکلاو،هافلپاف ) هری پاتر و رون ویزلی و هرمیون گرنجر....دنیای ماگل هاوسلبریتی های معروف وغیرجادوگرو...وان دایرکشن پس ای...