آب

132 23 2
                                    

توي آبي،با چشمات ميتوني مرز بين آب و جايي كه روش وايسادي رو ببيني...
سرت رو ميكني زير آب و به سكوت گوش ميدي،صداي نفست،صداي قلبت كه تند تند شروع ميكنه به تپيدن و خودش و ميزنه به استخونات تا يكم اكسيژن بهش بدي...
به سياهي نگاه ميكني و از اين همه آبي متعجب ميشي،قلبت محكم تر خواهش ميكنه...
چشمات رو ميبندي و با خودت فكر ميكني يعني مردن اينطوريه،همه جا ساكته،همش سياهه...
بيشتر ميكوبه و ميكوبه تا زماني كه خسته ميشه،خالي ميشه و خالي ميشه،تا زماني كه دخترك چشماش رو باز ميكنه و نور رو ميبينه...

نوشته هاي ذهن يه بيكارWhere stories live. Discover now