کلافه توی خونه قدم میزدم و آهنگ راک با صدای بلند توی گوشم پلی میشد.کل شب رو بیدار بودم،نه ب خاطر ناراحتی یا خسته نبودن بلکه ب خاطر فکر کردن بیش از حد ب اینده ی پیچیدم..برگشتن لارن فقط روی زندگی زین و لارن تاثیرگذار نبود.هرچند ک برگشت ناگهانیش روی فکر من زیاد تاثیر نذاشته بود ولی مطمئنا ذهن زین رو ب ی دوراهی لعنتی بین من و لارن تبدیل میکرد..اگه زین منو انتخاب میکرد بدون هیچ شکی تا اخر عمرم کنارش با عشق زندگی میکردم اما ایده ای نداشتم اگه من انتخاب زین نبودم چ اتفاقی واسم میفتاد.بازم باید تحت تاثیر انتخابای دیگران زندگی میکردم..از این حقیقت متنفر بودم ک توی کل زندگیم توی حاشیه بودم.
توی ی لحظه عصبی شدم و هندزفری رو از گوشم بیرون کشیدم و ی گوشه پرتش کردم.راه اروم شدن من اون اهنگا نبودن..
دستمو بین موهام کشیدم و ب تنها امیدم پناه بردم.توی اتاق خواب زین رفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم و ب صورت معصومش زل زدم.زین توی هرحالتی زیبا ب نظر میرسید ولی وقتی ک خواب بود بیشتر از هر وقت دیگه ای پرستیدنی میشد.اون مژه های بلندش توی نور صبحگاهی سایه ی زیبایی رو روی صورت بی نقصش ایجاد میکردن.با نگاه کردن ب صورتش قلبم پر میشد از حس لعنتی ک بهم میگفت من قرار بود زین رو از دست بدم..کل وجودم از اینده ای بدون زین بیزار بود؛روح و جسمم ب زین و بودنش عادت کرده بود.بازم وابستگی بود ک داشت منو توی عمق جهنمی ک توی خیالم ساخته بودم میکشید.بازم همون وابستگی لعنتی ک همه ی آدمای احمق این سیاره بهش دچار میشن و خودشونو نابود میکنن.
زین غلت زد و بدنش رو شبیه کسی ک میخواست از خواب بیدار بشه کش و قوس داد.با امید ب چشماش نگاه کردم و توی ی ثانیه ی دوست داشتنی اون نقاشی های زیبای خدا دوباره خودشونو بهم نشون دادن.بی اراده لبخند روی لبم اومد و انگشتامو با محبت روی گونش کشیدم.
_صبحت بخیر.
زین با نگاه متعجب و پر از سوال ب اطراف نگاه کرد و بعد،نگاهش روی من متوقف شد.
_چی شده شارلوت..
صدای خوابالوش منو توی بهشت فرو میبرد و برام مثل لالایی شیرین و دوست داشتنی بود.
_تقریبا ی شبانه روز خواب بودی.
متعجب نگاهم کرد و بعد زیر لب فوحش داد.روی تخت نشست و سرشو توی دستاش گرفت.
_مطمئنم مرگ نمیتونه بدتر از این حس باشه.
منم مثل زین نشستم و دستمو پشت کمرش کشیدم.
_مشکلت چیه؟
_سردرد داره میکشتم و احساس میکنم معدم توی دهنمه.
خندیدم و گفتم:ی هفتس غیر الکل هیچی ب بدنت نرسیده و ب جای اکسیژن،نیکوتین نفس کشیدی!توقع داری حالت چجوری باشه؟
جوابی نداد و گفتم:تو خیلی کثیفی!برو حموم و بعدشم باید ی چیزی بخوری قبل از اینکه از ضعف بمیری.
خندید و ب سمتم برگشت.
_مث مامانا حرف میزنی
_اگه بگم واقعا هستم چی؟
با شیطنت و ظاهر خجالت زده ای گفتم و زین جوری ک انگار برق بهش وصل کرده باشن بهم نگاه کرد.نگرانی و ترس توی چشماش ب وضوح دیده میشد.چند لحظه توی سکوت گذشت و بلخره زین بریده بریده گفت:شوخیت گرفته؟
بلند خندیدم و گفتم:آره!
بی حوصله روشو برگردوند و خندم خشکید.من فقط میخواستم حال و هواشو عوض کنم.
_من واقعا حالم بده شارلوت..
بیخیال شوخی مسخرم شدم و دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:من اینجام ک باهام حرف بزنی زین..من میتونم آرومت کنم.
_من ک نمیخوام ناراحتت کنم عزیزم..ی سری حرفا هس ک بهتره ندونی.
قلبم سرجاش لرزید و حس بدی بهم دست داد ولی اون روزا من اهمیتی نداشتم تا وقتی حال زین بد بود.خودمو پشت ظاهر کنجکاوی قایم کردم و گفتم:من قبل از اینکه نامزد یا عشقت باشم دوستتم.نکنه یادت رفته؟باهام حرف بزن و اون غمی ک توی سینت سنگینی میکنه رو ب منم بگو تا سبک بشه.
لبخند زد ولی اشک رو هم دیدم ک توی چشمای رویاییش حلقه زد.گونمو با انگشتای بلندش نوازش کرد و گفت:من خیلی خوشبختم ک تو کنارمی.من هیچوقت نمیتونستم کنار لارن این حسو داشته باشم.
_خودتو گول نزن.تو هنوز دوسش داری مگه نه؟
کلماتی از دهنم بیرون میومدن ک ب روح خودمم زخم میزدن ولی حقیقت باید کشف میشد.
با اخم بهم نگاه کرد و گفت:نمیدونم چیزی ک توی قلبمه چیه..کل این سالا خودمو پر کردم از تنفری ک از اولش اشتباه بود.نمیدونم میتونم بعد این همه وقت کنارش بزارم یا نه.من دوباره ب اندازه ی قبل ب لارن فک میکنم و توی قلبم حسش میکنم اما هنوز نمیدونم چیزی ک حس میکنم تنفره یا عشق.مرز بین این دوتا خیلی باریکه.
_کدوم حس قوی تره؟عشق یا نفرت؟
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و من توی چشماش چیزی رو دیدم ک منو عمیقا زخمی میکرد.
_من تو رو دوست دارم شارلوت.اینو فراموش نکن.
تلخ لبخند زدم.نگاهی ک توی چشماش بود نیازی ب توضیح اضافه نداشت.من توی اون چشمای عمیق نه عشق رو میدیدم و نه وابستگی.اون فقط دروغ میگفت؛حسی ک بین ما بود ب اعماق قلب زین رفته بود و چیزی ک حالا جاشو گرفته بود احساس گناه بود.احساس گناه از ترک کردنم و شکستن قلبم.اون عاشقم نبود،فقط نمیخواست اذیتم کنه و برای همین دروغ میگفت..یا شایدم دروغ نمیگفت و واقعا من رو هنوز دوست داشت ولی میتونستم مطمئن باشم عشقی ک ب من داشت حتی نصف حسی ک ب لارن داشت هم نبود.ب زودی با قلبش کنار میومد و من مطمئن بودم حسی ک توی قلبش ب لارن داشت،نفرت نبود؛عشق بی اندازه ای بود ک سالها مثل آتیشی ک زیر خاکستر مونده باشه شده بود.ب زودی اون عشق دوباره شعله ور میشد و من توی گرمای این آتیش میمردم.حقیقت خودشو توی ی لحظه ی تلخ بهم نشون داد؛زین راهی ک ب من ختم میشد رو توی مغزش انتخاب نکرده بود.زین عشق من رو انتخاب نکرده بود و من باید تا اخر عمرم تنها میموندم.

YOU ARE READING
Best Mistake(Zayn Malik)
Fanficشاید با انتخاب تو بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب بشم ولی برام مهم نیست.من دیگه نمیتونم جلوی قلبم رو بگیرم و فراموشت کنم.تو انتخاب قلب منی!