My neighbour EXO 7

949 74 64
                                    

نفهمیدم چی شد و چقدر گذشت، اما وقتی نرمی لبهاش رو روی لبم حس کردم،فهمیدم چشمام رو بستم و دارم همراهیش میکنم.
لبهاش خیلی نرم بودن اما از توی دهنش مزه تلخ الکل رو حس میکردم.انگار داشت مستم میکرد.نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
گیج بودم.آروم لب هاش رو بین لب هام تکون میداد.

سهون روم بود و دستهاش دوطرفم. یکی از دست هاش رو برداشت و برد سمت کمرم. فقط با یکی از دست هاش تعادلش رو نگه داشته بود.
وضعیت عجیبی بود. من هشیار بودم ولی نمیتونستم هیچ کاری کنم. داغ شدم وقتی سهون با زبونش روی لبم رو لیس زد.میخواست دهنم رو باز کنم...
نفسم تند شده بود.
یهو انگار بهم برق وصل کرده باشند، هشیار شدم.
من داشتم چیکار میکردم؟!
این....این اشتباه بود... یه اشتباه بزرگ!
چشمامو با ترس باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم. لبخند زد و با دستش که روی کمرم بود، منو به خودش نزدیک تر کرد.
نفس داغش قشنگ تو صورتم بود و راه هوا رو برام مسدود کرده بود.
باید جلوشو میگرفتم.... این کار ما اشتباه بود.
صورتم رو یکم از عقب کشیدم، در حالی که تو چشماش نگاه میکردم، آروم گفتم:سهون...بسه....لطفا..
سهون با استفهام نگاهم کرد:چی؟!
نفسم داشت قطع میشد، به سختی گفتم:لطفا...دیگه...دیگه اینکارو نکن... ما نمیتونیم..
نذاشت حرفم رو تموم کنم، با لحن عصبی گفت:چرا نمیشه؟مگه چیش اشتباهه؟چرا ما نمیتونیم؟؟
عصبی سرش رو انداخت پایین و با لحن ناراحتی آروم گفت:بدت اومد؟!
نفهمیدم چرا ولی یهو دلم گرفت. بغض کرده بودم . من بدم نیومده بود، حتی داشتم لذت میبردم ولی.... فقط حس میکردم کارم اشتباهه.
سعی کردم صدامو صاف کنم:سهون...ببین...ما میتونیم دوست های خوبی باشیم...ولی این....یکم اشتباهه...ما نمیتونیم...
دوباره پرید وسط حرفم و با لحن جدی گفت:بخاطر سوهو ِ؟
تعجب کردم.به سوهو چه ربطی داشت.
با تعجب گفتم :نه...به سوهو ربطی نداره...
عصبی نگاهم کرد:یعنی میگی بخاطر سوهو منو رد نکردی؟!)
واقعا دلم میخواست میمردم ولی تو این شرایط سخت قرار نمیگرفتم...خودم هم نمیفهمیدم چم شده؟ سهون بد نبود...در واقع عالی بود و الان منم هم مشکلی باهاش نداشتم ولی... بازم یه حسی درون میگفت این رابطه اشتباهه...ممکن نیست...
سرمو انداختم پایین، سهون ناراحت شده بود .
نمیخواستم این جوری بشه....
حال عجیبی داشتم...سوهو از یک طرف و حالا اینجا سهون.. از طرف دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم... سرم درد میکرد و پاهام از خستگی ذوق ذوق میکردن...تحمل این فشار ها واقعا برام سخت بود...
سهون دستش رو از روی کمرم برداشت و از روم بلند شد.
یکم تلو تلو خورد و میله ی راه پله رو گرفت. چند پله بالاتر رفت.
از سر جام بلند شدم. برگشتم سمتش:سهونااا...
سرجاش ایستاد و بدون اینکه برگرده، گفت: فرصت میخوام...
با استفهام گفتم :فرصت؟!
برگشت سمتم و دستش رو گذاشت تو جیب شلوار جینش:آره...یک هفته فرصت میخوام...تا نظرتو عوض کنم...
هنوز متعجب نگاهش میکردم.
لبخند تلخی زد وبدون اینکه چیزی بگه، برگشت و رفت.
قدم های آروم و خسته ای برمیداشت.دلم براش سوخت...
کاشکی اوضاع یکم متفاوت تر بود...شاید اونموقع منو سهون هم....
در آپارتمانش رو باز کرد و قبل از اینکه بره داخل بهم نگاهی کرد.
نگاه ناراحت و خسته...
نگران نگاهش میکردم.انگار تو چشماش دردی بود...
نفسش رو بیرون داد وسرش رو انداخت پایین و رفت تو.
با بسته شدن در، حس کردم قلبم هزار تیکه شد...
چشمام داغ شده بودن. گلوم خشک شده بود و نفسم بالا نمیومد.
خدای من....من چیکار کردم؟!
#########

روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاق خیره شده بودم.از دیشب خیلی داغونم....حتی شب هم نتونستم درست بخوابم...همش چهره ی ناراحت سهون تو ذهنم بود.
یه جورایی نگرانش شده بودم...سهون دیشب با اون سهونی که من تو این مدت میشناختم فرق میکرد...
روز اول که دیدمش حس میکردم خیلی مغروره و مدام خودش رو میگیره....اون روز که تو پشت بوم سوهو رو زد فکر کردم واقعا یه عوضیه.... این همه مدت کنترل میکرد که کی میرم و کی و با کی برمیگردم....اینارو به روم نمیاورد ولی من کاملا میفهمیدمش....روزایی که سوهو مدرسه نیومد، تنهایی برمیگشتم خونه...ولی در واقع سایه ای همیشه پشت سرم، دنبالم میومد....سهون هر روز باهام میومد... رفتار های عجیب این چند مدت... رفتار خاص دیشب...بیشتر و بیشتر گیج میشدم......اون بوسه اولین بوسه من بود....من برای بوسه اولم کلی برنامه داشتم و نقشه کشیده بودم....اما همه چیز متفاوت بود...هرچند از اون چیزی راجع بهش فکر میکردم بهتر بود...حس جالب و در عین حال واقعا عجیبی بود...اما...این رو نمیدونستم میخواستم اولین بارمدبا کی باشه.... واقعا سهون دور از ذهن بود...نمیتونستم حتی تصور کنم که اون باشه....شب مست و.تنها بیاد خونه....بگه دوستم داره و منو ببوسه...اون حتی میخواست جلوترهم پیش بریم....
لپم از خجالت گل انداخته بود و کل بدنم داغ شده بود...انگار نه انگار چند ساعت پیش سهون رو دیده بودم ولی دلم میخواست بازم ببینمش...باهاش حرف بزنم....نگاهم کنه...دستمو بگیره و دوباره....
وای خدا.....من چم شده؟!
دستم روی سینه ام گذاشتم، قلبم محکم و تند میزد...
واسه....سهون؟
شاید دارم دیونه میشم...
- ایونهی.... ایونهیااااا...بیدار شدی دختر؟!
صدای مادرم منو از تو فکر ها بیرون آورد....به اطرافم نگاه کردم.خورشید کاملا طلوع کرده بود...
ساعت حدودا 7 بود....امروز خانواده آقای کیم و همسایه ها مون میومدند....سهون هم بود یعنی ؟!
سهون رو دوباره میدیدم؟باید چی بهش بگم؟عادی رفتار کنم؟!یا فقط بهش توجهی نکنم؟!
چی بپوشم؟!نمیخواستم خیلی تابلو باشم...باید یه چیز راحت و مرتبی بپوشم....شاید هم یه چیز رسمی!
باید آماده میشدم....استرس داشتم و نگران رفتار سهون بودم.
خسته بودم....چون دیشب نخوابیده بودم.
و من تمام دیشب داشتم به اون فکر میکردم....اوه سهون...پسر یخی با قلب مهربون...کسی که اولین بار بهم صادقانه اعتراف کرد و منو بوسید...
ازم فرصت خواست.... یک هفته...
منم باید منتظر بمونم...
از روی تخت بلند شدم و رفتم دستشویی.
دو مشت آب یخ زدم به صورتم تا هوشیار تر بشم.
نفس عمیقی کشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم...
ایونهی: من باید چیکار کنم؟!

_____________________________________

سلام دوسِتان!
خوبید؟!
خوشید؟!
ببخشید من دیر آپ میکنم.یکم درگیر کارهام هستم...
دیگه شهریور هم داره تموم میشه و ماه بدبختی و فللاکت ما هم دوباره شروع میشه....
واقعا امسال تابستون زود گذشت!
خلاصه رفت تا سال دیگه....شاید تو طول سال یکم فعالیتم کمتر بشه ولی قول میدم که داستان ها رو حتما تا آخر تموم کنم.
خودمم بدم میاد داستان نصفه باشه بعد آدم میاد بخونه میبینه طرف دوسال پیش آخرین آپدیتش بود....کلی هم غر میزنم که آخه چرا نصفه میزارید.... یا اصلا نذار برادر من....یا تمومش کن....والا....
خلاصه اینکه داستان ها رو تا آخر میذارم....
شما هم اگر در خواستی- وان شاتی- داستانی -چیزی دارید، حتما بهم بگید تا قبل آخر شهریور برنامه هاش رو بچینم تا توی طول سال آپ کنم.
مراقب خودتون باشید و فیک زیاد بخونید...ولی خیلی زیاد هم نه دیگه...به چشمتون رحم کنید و... همین دیگه...
فعلا تا درودی دیگر.....
بدرود!!

آهان آهان...تا یادم نرفته بگم، نظر هم یادتون نره....
بدرود بای!

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 03, 2017 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

My neighbour -EXO (dropped)Onde histórias criam vida. Descubra agora