-Part 2

184 23 11
                                    


نصفه شب ها همه شهر تاریکه! قلب ها.. مغز ها.. دست ها! فکری نمیکنی... فقط میخوای خلاص شی! همه چی تو یه لحظه اتفاق میوفته! یا تیغ دستته و یا بالا ترین نقطه وایسادی تا مخ و ضربان قلبتو به فاک بدی! فکری نمیکنی، و میپری و میبری و به خودت که میای میبینی داری رنگ خون به خودت میگیری! این تنها چیزیه که خلاصت نمیکنه! اره نمیکنه من حسش کردم... این بدترش میکنه! یه بدتر عوضی دیگه! یه بدتر ابدی! تو اون بالایی و به بدن بی جونت روی زمین زل میزنی! چه اشتباه بزرگی! اینطور نیست؟! به شرافتم قسم میخورنم که همینه!و تو میمونی و یه روح کودن! یه روحی که پاش گیره همه جوره! یه روحی که زخم خورده تر از همه چیز به نظر میاد! روحی که الان همه سختی ها روی دوش خودشه! بدون قلب احمق! اره احمق! اون تو یه دیقه میتونه کل زندگیتو به گه بکشه و لحظه دیگه برش گردونه! این لحظه ها طولانین! برای هفته ها.. ماه ها.. و حتی سال ها! اما بازم همه چیزو بر میگردونه! اما روح بی مصرف! اون فقط نگاه میکنه و اشک میریزه! انگار که یه وزنه چهار تنی روش باشه! اون صدای خورد شدن دنده هاشو میشنوه! صدای قدم های اطرافش که بی اهمیت ترین نگاه هارو دارن رو میشنوه! کمک میخواد... جیغ میزنه!! اما کسی نیست که به دادش برسه! از دست خودشم کاری بر نمیاد! همونجوری توی اون وضعیت مذخرف باقی میمونه! نه میمیره! نه از اون وزنه مذخرف نجات پیدا میکنه! نتیجه همه وراجی هام همینه! ما اینجا خوشبخت تر به نظر میرسیم! نمیدونم چند نفرو ازش نجات دادم! از کابوس کشتن و تموم کردن تمام چیزهای تموم نشدنی بعد از مرگ! برام مهمه! اره مهمه و تو اینو نمیفهمی! خوشحال بودن اداما برام از هر چیزی مهم تره! زندگیشون.. خوب بودنشون.. خوشبختیشون.. قلبشون! با اینکه سعی کردم همیشه از مردم فرار کنم... اما الان... بعد تو... تو خیابونا راه میوفتم... و به مردم نگاه میکنم و سعی میکنم کمکشون کنم! به مردی که دیر به اتوبوسش رسیده و اونو از دست داده و به ساعتش نگاه میکنه و دیوانه وار به اطراف راه میره و فحش میده! به پیر مردی که الزایمر داره و گم شده و نیاز به کمک داره! اما مردم از کنارش با بی تفاوت ترین حالت ممکن رد میشن. مثه تو که همیشه رد میشی! بی تفاوت رد میشی... بی اهمیت رد میشی... اما من اینطور نبودم! یادت هس؟! همیشه بهم میگفتی دیوونم! اره هستم! هستم چون با قلبم فکر میکنم! هستم چون هنوزم میتونم داشته باشمت وقتی واقعا تو رو ندارم! هستم چون برام مهمه! قلب ادما برام مهمه! تو نمیتونی بفهمیش.. اما من یه دیوونم و این دیوونگی رو دوست دارم! من یه دیوونه افسرده ام که حتی نمیدونه بدون نوشته هاش چطور با مردم ارتباط برقرار کنه! یادمه.. از این دیوونگی لذت نمیبردی... از این حجم احساساتی که درونم وجود داره لذت نمیبردی.. میبردی؟! به هر حال... من نمیتونم جای تو باشم... اهان.. دور شدیم! کجا بودیم؟! اهان میگفتم! دیشب رو یادمه هنوز! اون چشمهای عسلی و اون موهای ژولیده رو! ناراحت بود. خیلی زیاد ناراحت بود. تو یکی از این پارکهای مسخره که شبا ازش بوی مواد بلند میشه! همیشه همینه، صبح صدای جیغ و شادی بچه ها و شب ها صدای پرت شدن سرنگ خالی توی پیاده روهای خسته و خواب الود! این جنگ هیچ وقت تموم نمیشه! این سرنگا برندن! همه چیزو به سیاهی میکشن و در اخر خودشون روی زمین فرمانروایی میکنن! نمیخوام فلسفه ببافم!! کنارش نشستم! نیاز به کمک داشت؟ شاید.. کمک من کوچیک بود ولی کمک بود! نبود؟!! به هر حال. اون نذاشت حرفی بزنم. گفت و گفت.. گریه کرد و گریه کرد... از عشقای پوشالی نالید! و گریه کرد.. اونقدر که روی شونم خوابش برد. این خطرناک نبود که یه دختر رو توی همچین محیط کثافتی که از پشت بوته هاش دود بلند میشه تنها بزارم؟! نذاشتم.. من نشستم! ساعت ها و ساعت ها! و دوباره پرتوهای پر امنیت خورشید... و دوباره خیابون ها قدم هامو لمس کردن. تا الان. الان که داری با اون چشمای لعنتیت بهم یاداوری میکنی که دیوونم! اره من دیوونم! اینو وسط خیابون داد میزنم.. "من دیوونم هری ادوارد استایلز!!! اگه نبودم تا حالا از عاشق بودنت متنفر میشدم! از عشقی که به تو میدادم متنفر میشدم!!!"

هنوزم دارم راه میرم.. بی تفاوت به هرچی که دور و اطرافم رخ میده! بعضی اوقات نمیتونی کاری کنی که گذشته ها دوباره برات زنده نشن! میتونی؟! قسم میخورم که نمیشه! اونا ناگهان ظاهر میشن! و توی مغزت شروع به وراجی میکنن! میگی چرا فراموشت نکردم؟ خدا میدونه که چقدر سعی کردم!! ولی این عشق بود! عشق فراموش شدنی نیست... هست؟! من نمیتونم وقتی عاشق شدم بیخیالش بشم و اونو کنار بزارم! خودمو خوب میشناسم! نمیتونم...

____________________________________

- بله گنگه اولاش... بره جلو میفهمین اوضاع چطوریه 
💜✨ووت و کامنت فراموش نشه

Me after you .narry.Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ