قسمت اول

350 15 0
                                    

از نگاهه یونگی~
خيلي خستم
دقيقا نميتونم بگم چقدر، چون ما هيچ وقت نميفهميم تا كجا ظرفيت داريم .. امروز دردي مياد و فكر ميكنم از اين بيشتر نميكشيم ولي وقتي روز بعد و روز هاي بعد تر ميان بازم همين فكر و ميكنيم..
در كل به اين نتيجه ميرسم كه خشك ترين ادم هاهم قدرت انعطاف پذيري خاص خودشونو دارن
يكي با يه بشكن جلوي چشماش بيهوش ميشه و
يكي مثل من
هنوزم نميدونم چرا بيدارم
شايد چون...مَردم؟
شايدم چون مُردم؟
شايد همون جور كه گريه واسم یه نهِ محکمه، محكومم به ديدن و سوختن؟
شعله هاي قرمز و طلايي جلوم ميرقصيدن و من با یه مغزه ساکت و قلبی سر شده به پودر شدن تمام خاطرات كودكيم نگاه ميكردم
خونه اي كه ١٨ سال از زندگيم و توش گذروندم
زبون باز كردم
راه رفتم
مدرسه رفتم
دوست پيدا كردم و
تنها شدم
خلاف كردم و دستگير شدم
خيانت ديدم و خيانت كردم
خونه اي كه تنها خاطراتم با پدر و مادرم توش شكل گرفت،
پدر و مادرِ معلولي كه هر روز زندگيم مثل يه معجزه به من نگاه ميكردن و تمام روحشونو فدام ميكردن...
حقيقتا چيز ديگه اي نداشتن.
اينقدر همونجا موندم تا خرابه خونه هم همراه خاطراتم خاكستر بشه
قصد نداشتم تا مدت ها مرورشون كنم ..ميخواستم همينجا دفنشون كنم..
شايد بايد از ويكتور ممنون هم باشم...اون تنها و اخرين نقطه ضعفمو هم نابود كرد
يه دشمن چقدر ميتونه خنگ باشه؟
من حالا هيچ تعلقي به هيچ نقطه اي روي اين كره ي كثيف ندارم
منم و پالتوي تنم
با حلقه شدن دستاش دور كمرم و چپوندن سرش پشت شونم يادم اومد كه تنها نيستم!
لااقل الان.
نارنا: يونگيا...خيلي سرد شده برگرديم؟

وقت خداحافظيه...از اونايي كه سلامي پشتش نيست.
:بريم
خودمو ازش جدا كردم و به سمت انتهاي كوچه راه افتادم
اونم اروم و بی صدا با فاصله پشت سرم به راه افتاد
اون ميدونه كه من وقتي عصبيم خيلي خطرناك و وحشي ميشم و احتمالا الانم فكر ميكنه كه عصبيم.
شايد چون بي حس و سرد "تر" از هميشم
در صورتي كه نيستم.
دهنم تلخه ولي عصبي نیستم، شاید یکم مسخره بیاد ولی الان که بهش فکر میکنم خوشحالم هستم.
تا يه مسيري رو كه رفتيم و خيابون اصلي نمايان شد ايستادم تا بهم برسه.
وقتي كنارم قرار گرفت چراق خيابون مستقیما به صورتش ميتابيد و بيني سرخشو نشون ميداد
دستاشو گرفته بود جلوي دهنش و مدام اين پا و اونپا ميكرد.
چيزي به جزء یه سويشرت نازك تنش نبود .
اون درگير مشكلات من شده...قرار نبود بزارم اينطور بشه. همزمان به من انچنان ربطي هم نداره...خودش دوست داره بهم بچسبه من مسئوليتي در قبالش نپذيرفتم. همونطور که گاهی منو از دردسرا نجات داده، منم براش کم کتک نزدم و البته نخوردم. بدترینش اون مشتی بود که از بابای به ظاهر باشخصیت و اصیلش خوردم، و بدتر از مشتش این بود که یه "خیابونی کثیف"صدا زده شدم. در صورتی که اونی که همیشه پشت من میدویید دختر تحصیل کرده خودش بود.
تنها پالتويه گرم و قهوه اي رنگمو بدون اينكه بهش نگاه كنم به سمتش گرفتم و اونم بعد چند لحظه دودلي از دستم گرفتش..
:پس خودت چی؟..
سکوت

Persion BTS fanfic ~ وهم~Delusion Where stories live. Discover now