از زبان جیمین
دخترا پیچیده ترین موجودات روی زمینن.
میتونن کیوت باشن، ولی نه کیوت تر از پشمک، گربه کوچولوم که وقتایی که تو اتاقم یا تو قرارگاه نیستم، پیشه دوستم جونگ کوک میزارم.( چون نمیخوام تا برمیگردم توی قابلمه در حال پخت باشه)
اما اگه قیافشون و کنار بزاری و بهشون نگاه نکنی( دخترا)، هیچ چیزه جالب و باحالی راجبشون وجود نداره!
اکثرشون بلد نیستن موتور برونن، اونا توی تمام سوراخ سمبه های لباسشون چاقو و کلت قایم نمیکنن، نمیتونن تو دعوا استخون بشکنن و تنها کاری که بلدن اینه که موهای همو بکشن.
شاید فرق من با بقیه پسرای هم سنم همینه. من دنباله هیجان و خطرم و اونا دنباله سینه های سایز بزرگتر و دامنای کوتاه تر.
البته من همیشه هم اینقدر ریسک پذیر و خطر طلب نیستم! گاهی فقط دوستدارم پتو رو تا سرم بالا بکشم، پشمک و توی بغلم فشار بدم و خودمو مثله ی توپ پیچ بدم.
امیدوارم هوسوک هیونگ هیچ وقت من و تو همچین حالتی نبینه ، اون وقت دیگه صد در صد جی دی هیونگ و راضی میکنه تا من و از قرارگاه بندازه بیرون.
و بعد تمام زندگیه من برمیگرده به همون روزمرگیه مزخرف! مدرسه، سالن( رقص، البته دور از چشمه هیونگ) خونه ، خواب و بعد روز از نو. کسل کننده.
هیچ وقت هیچ نویسنده ای نمیاد از همچین یک نواختیی بنویسه، چرا؟
واضحه چون خواننده ای جذب نمیکنه!
اما زندگی تو قرارگاه جی دی فرق داره ، اینجا روزی حداقل یک بار ظرب و شتم سنگینی با پلیس رخ میده، حداقل یکی روی صورتش یک خط همیشگی میفته و حداقل یه داستان جذابی برای شرح رخ میده.
اصلا برای همینه که شما الان دارید افکار منو میخونین(☺️)
دلیل موندنم توی این دالان تاریک همینه. از جونم سیر نشدم، فعلانم تصمیم ندارم که با کشتن گربم و خالی کردنه اتاقم از پوسترای خواننده های پاپ خودمو به یه گردن کلفته بی احساسی که هیونگ میخواد تبدیل کنم.
ولی یه حسی بهم میگه اینجا بمونم، حسی که میگه قراره اتفاقی بیفته،
خیلی زود
حس میکنم با بچگیام خداحافظی مفصلی خواهم کرد و وارد دنیای بزرگسالی میشم
اما ایندفعه با اختیار و اشتیاق خودم.
همه میدونن پارک جیمین حس شیشم عجیب غریبی داره!
••••••••••••••••••
یوهوو بعد از مدت ها!
با ووت و کامنت داستان و ساپورت کنید🤘🏻😎 قسمت بعدی هم احتمال زیاد از زبان جیمینه:) اگه چیزی درکش سخته یا بد توضیح دادم همیشههه بهم بگید
لاو💓
VOUS LISEZ
Persion BTS fanfic ~ وهم~Delusion
Fanfictionرابطه های پیچیده برادری و نفرت موقعیت هایی که قهرمان داستان شکست میخوره و شخصیت خوب داستان دروغ میگه شایدم قاتل داستان عاشق بشه~ اینجا یه دنیای واقعی که خوب و بد باهم معنی پیدا میکنن و البته که هیچ کس بدِ مطلق و خوبِ مطلق نیست مثل من و تو ~
