قسمت دوم

224 6 0
                                    

از زبان هوسوک
احساسات ما مثل بچه هامون ميمونن
اونا با وجود يه شخص دوم شكل ميگيرن
توي قلبمون جوونه ميزنن و همونجا جا خوش ميكنن
بعد از اين بستگي به خودمون داره ..هرچي بهاي بيشتر، رشد سريع تر
ميتونن اينقدر قدرتمند بشن كه اختيار اعضاي ديگمونو به دست بگيرن و بشن همه كاره
پس تَپشا
سوزشا
بي خوابي ها
همش تقصير خودمونه
اما باز در تمام اين حالات
ما هنوز هم مثل يه والِد بهشون مسئوليم
اون ها هنوزم دست پرورده خودمون
حالا هرچقدر ياقي و سركش
و متاسفانه ما هيچ وقت قادر به كشتن فرزندان خودمون نيستيم ..
اين ها حقيقت هايي هستن كه توي دو ماه گذشته بهشون رسيدم...يه چيزايي شبيه تجربه!
مثلا همين الان...اون به احتمال زياد توي بار مست بغلِ چند نفر ديگست و قلب من اين بيرون بين ثانيه ها كش مياد...
از كي اينقدر بدبخت شدی جانگ هوسوک؟
تا جايي كه يادم مياد اخرين بار قبل از اينكه تو مستي لب هامو به بوسه گرفت داشتم دامن كوتاه يكي دیگرو ديد ميزدم...چيشد كه به اينجا رسيدم؟
:هوسوك هيونگ!
با صدا كردن يك دفعه ايم باعث شد كاملا از گودال افكارم شوت شم بيرون
هيكلش و ديدم كه اروم از پله هاي اون مكان نحس زيرزميني بيرون مياد ، دقيقا روبه روي درش ايستاده بودم و ورود و خروجارو چك ميكردم .
:جیمینا..اينجا چيكار ميكني؟
به هيكل كوتاه و لاغرش نگاه كردم که دستاشو تو جيباش چپونده بود
: بوي الكل هنوزم حالمو بد ميكنه! از دفعه پيش اينجوري شدم. بینیش و با چندشیت چین داده بود.
.. من اونجا پيش جيمين نبودم...قسمت بزرگيم يك طبقه پايين پيش كس ديگه اي بود و در نتيجه درك صد در صد از اطرافم نداشتم،من اینجوریم ، وقتی ذهنم جای دیگه درگیره انگار خودمم همونجام.
ميفهمين منظورم از در حال نبودن يعني چي ديگه؟
:حقته! اينجوري دفعه بعد ياد ميگيري چقدر بخوری
:هيوووونگ...ولی مگه نگفتي بعد از چند روز خوب ميشه؟؟
چشمام لب پايني شو ميديد كه مثل دختري لوس جلو داده و غر ميزنه..
هم نگران كيتي بود و هم نگران اين بچه ..با پشت دستم اروم زدم رو لباش كه سريع دادشون تو
:يادت نره جيمين..اينجا مدرسه يا خونه دوستات نيست،
اگه ميخواي دووم بياري بايد نوع رفتار درست و ياد بگيري، اينجا كسي از دستمال بعد غذا استفاده نميكنه، نه تا وقتي استين لباست هست! كسي خط چشم و عطر نميزنه، نه تا وقتي تتو و پيريسينگ هست! اينجا نميتوني با حقوقت پوستر و البوم بخري، نع تا وقتي مشروب و سيگار براي خريدن هست!
سكوت كردم و اجازه دادم حرفامو كاملا حضم كنه گرچه واضحا خودش تا حالا اینارو فهمیده ولی گاهی بُلد کردنشون نیازه،نه؟
:من...اينارو ميدونم هيونگ...بهم يكم مهلت بده من كه نميتونم يكي دو ماهه تمام رفتارا و علايقمو تغيير بدم!
:كاريه كه واسش اينجايي و ضمنا منم مجبورت نكردم..هنوزم دير نشده..هنوز دستات خونی نشدن. چشماتو اب بکش و از این محله بکش بیرون. برگرد پیش مامان ، میدونم که توهم مثل من هیچ رابطه ی مادر و فرزندی رو حس نمیکنی ولی حداقل مطمئنی صب که از خواب پاشی هنوز وسایلت سرجاشن.
در سكوت سرشو پايين انداخت...چي توي اين دنیا ديده كه حاظر نيست بكشه بيرون!
:اگه ميخواي بين اين جماعت جنگلي دووم بياري يكم به خودت سختي بده!
زیر چشمی نگاش کردم که سرشو انداخته پایین و بی صدا به حرفام گوش میده. پس بي هوا با مشت زدم تو شكمش و قيافه شكه و مچاله شدش و ناديده گرفتم
: اين چيه؟ تو به اين ميگي شكم؟ مثل بالشت پشمي ميمونه!
مشت بعديمو كه به سمت شونش ميومد گرفت و هلم داد عقب..
:هيونگ!!! دو تا برادر مثل تو داشته باشم كافيه!
كلاه تيشرتش كه از سرش افتاده بود و دوباره كشيد رو چشماش
:كاش منم يكي مثل خودم داشتم، قدرمو نميدوني بچه!
يك دفعه مثل كنه دستاشو دورم حلقه كرد و دوباره سعي كرد تو گردنم حرفاي لوس بزنه. نفسش به گدنم میخورد و لباش از قصد قلقلکشون میداد و باعث میشد تمام وجودم بلرزه!
جيمين هميشه راه هاي خاص خودشو براي طلافي داره.
شايدم من نقطه ضعفاي خاص خودم و دارم و تنها كاري كه جيمين ميكنه شناختن كامل منه. اون میدونه چقد بدم میاد بهم بچسبه. احتمالا همون اندازه که اون بدش میاد یکی عشقش به سگا و گربه هارو مسخره کنه.
:پابويا..اه گمشو عقب!
در حالي كه سعي ميكردم با دستام بينمون فاصله ايجاد كنم گوشيم توي جيب سويشرتم زنگ خورد
جيمين بلافاصله خودشو عقب كشيد
زير چشمي حواسم بهش بود كه با ديدن اسم اون مزاحم وا رفت
"روباهه دَله"
اخمام بيشتر درهم شد.
گستاخانه حرف زدم:چي ميخواي پيرزن؟
صداي زيرش با اختلال به گوشم رسيد واسه همین چند قدم خودمو جابه به جا کردم
:ها؟؟؟
:به جي-ين بگو بياد پي-شم، امشب
با ناباوري خنديدم...درست شنيدم!؟ اون همین الان گفت جیمین بره پیشش؟
اين موشه پير به من حسه كتاب مقدس و ميده
همونايي كه هميشه روی تاقچه خاک میخورن و فقط موقع درد و مشكل کسی روشون دستمال میکشه،
این پیرزن هروقت دستاش خالي بود و از نئشگي ديوار و چنگ مينداخت، جيمين ميشد تك پسر زيبا و با استعدادش و هروقت ميزد به خماري يادش ميفتاد اين پسر همون بچه ي ناخواسته از يه مرد معتاده !
:هاه! ديگه چي؟ ميخواي بش بگم اجاره چند ماهتم تقديم كنه!
با تعنه گفتم.
:من و مسخره نكن پارك هوسوك! دلم براش تنگ شده...بهش بگو بياد
سكوت كردم...جيمين سرش پايين بود ولي ميدونستم گوشاش دقيقا مثل شاخكاي سوسك سيخه، نگاهمو ازش گرفتم و با اكراه جواب دادم...
:بهش ميگم...عشقش كشيد مياد نكشيد نمياد
و بلافاصله دكمه ي قرمزو فشردم
چند لحظه سكوت بود و جو به طرز بدی سنگین..تصميم گرفتم بشكنمش
:چته تو..هروخ اسم اين پيرزن و ميشنوه وا ميره...
سكوت همچنان ادامه داشت و تلاشم با شكست مواجه شد..من تو اين كارا افتضاحم! خب...كسي هم نبوده بهم ياد بده! ادم ركي هستم نه اينكه از شكوندن افراد خوشم بياد، پوشوندن و مراعات كردن و بلد نيستم! پس مثل هميشه همه چي و تو يه جمله خلاصه كردم.
:ميگف بري پيشش
بالاخره سرشو اورد بالا
: چرا؟
تو چشماش چرخ ميزدم .
: دلش برات تنگ شده و از اين بولشيتا!
:ميرم
توي نگاهش چيزي پيدا نكردم، همون طور كه گوشيمو تو جاي قبليش ميزاشتم گفتم
:با خودته..فقط حواستو جمع كن دوباره چيزي ازت كش نره.
:مممم حواسم هست
: خوبه. من میرم پایین تو هم حواست به رفت و امدا باشه.
سویشرتم و از پشت کشید،
:صب کن هیونگ..من که اونقد اینارو نمیشناسم.
:مهم نیست فقط چک کن اصلحه نداشته باشن!
چشماش از حرفم درشت شد. اما من جوری نگاش کردم که انگار درخواست معقولی ازش کردم.
حتی خود منم جرئت نمیکنم از بعضیاشون تیزی بگیرم، ولی خب این کارا لازمه، جیمین باید بفهمه واسه زنده موندن باید به خودش سختی بده، نمیخوام چند روز بعد جسد خط خطی شدش و تو جوب پیدا کنم.
:چ..چی؟ هیونگ من چجوری..اینا منو درجا میکشن
:خیلی خب، همونجا فقط وایسا اکه کسیم بهت گیر داد..
مکث کردم، میخواستم بفهمه منظورم از "گیر" چه جور گیریه!
: نمیخواد درگیر شی، فقط در رو!
سرشو اروم به نشونه باشه تکون داد و به نرده های روبه روی گیت تکیه داد.
خب تبريك ميگم! تقريبا چند دقيقه حواسم از كيتي پرت شد. خیلی کنجکاوم بدونم الان داره چیکاره میکنه...دست يكي و كشيده و داره حرصش از منو سر لبای اون خالی میکنه؟
از اين احساسات مزخرفم متنفرم!
بالاخره بعد از دقايقي با خاك يكسان كردن شخصيت خودم پاهامو تكون دادم و راهمو به سمت جلو،يعني راه پله هايي كه به كلاب جي دي خطم ميشدن كشيدم.
قسم ميخورم كلابي بدتر از اين تو كل دنيا وجود نداره!
حاظر بودم از جيب خودم پول بدم تا اين لكه هاي خون روي در و ديوار راه پله رو پاك كنن، محض رضاي فاك! اينجا كشتارگاه نيست.
بالاخره اون شيب طولاني و اومدم پايين و قبل از اينكه جمعيت كاملا نمايان بشه كلاه سويشرتم و تا دماغم پايين كشيدم و مستقيم رفتم سمت بارمن.
فضاي اونجا دقيقا مثل يه زيرزمين بزرگ و بيمصرف بود كه چهارتا باند گوشش و چنتام چراغ رنگي وسطاش گذاشته بودن و نكته ي چندشش اين بود كه از داخل به طبقه بالا كه قرارگاه جي دي محسوب ميشد راه داشت و هر هفته حداقل يك بار با صداي جيغا و ناله هاشون من‌‌ و مستفيض ميكردن!
هيچ توضيحي ندارم كه اولاش چقدر واسم سخت بود، يه نوجوون كله شق و پرانرژي فراري بودم كه راهم به اينجا باز شد و با جي دي و هم گروهياش اشنا شدم
خيلي مشتاق همكاري باهاشون نبودم ولي يكم كه تو خيابونا ولگردي كردم و چند شب تو جوب لجن خوابيدم فهميدم اينجا اگه بي نام و نشون و تنها باشي با دو تا خش رو صورتت راهيه يا بازداشتگاه يا خونه ی ننه بابات ميشي. اين شد كه به جي دي پيوستم و بعد از يه مدت اموزش هاي شخصيش تازه استعدادام شكوفا شد! بهم حس بهتري ميدادن، يه چيزي مخالفه بي عرضگي!
'جي هوپ...چي ميزني؟'
متوجه شدم لحظاتي بي حرف پشت كانتر ايستادم و به بوسه ي كيتي با بيون خيره شدم...يه حس خالي بودن باحالي داشتم! و ميدونستم اين اولشه! من معمولا وقتي اتفاقي رخ ميده بي ري اكشن خاصي ازش ميگذرم و شايد فقط تماشاش ميكنم...اما پس لرزه هاش دامنمو ميگيره. پس لرزه ها خيلي نابودگرن، اونا رو جدي بگيرين!
بي اينكه بهش نگاه كنم
'الكل نميخوام ..يه رُلي بده'
*رولي:اون سيگارايي كه خودت ميپيچيشون*
تماشا كردنشون درست مثل خودازاريه..فقط اين مدلش بي خون و بخيس...ولي قسم ميخورم چيزي از دردش كم نميكنه!
اتيش فندكم مصادف شد با درگير شدن دستاش تو موهاي پسره،
موهاي منم ..قشنگن، چرا من نه؟
لرزيدن گوشي باعث شد چشمامو ازشون بگيرم..
جي دي: بيا بالا .
کوتاه و به اندازه کامل دستوری.
به خودم زحمت ندادم كه برگردم بالا، از همون پله هاي توي كلاب گرفتم و چند دقيقه بعد درست روبه روي در اتاق جي دي وايساده بودم
اينجا درست مثل يه هتل بود..در حقيقت چندین سال پیش هتل هم بود! از اونا كه وقتي اوضاع به خنسي ميخورد شكم بچه هارو سير نگه ميداشت...باورتون میشه گاهي مشتري داشت!
سه طبقه پر از راهرو هاي بلند كه دو طرفش با اتاق هاي لونه موشي قسمت شده بود و هركدوم از اعضاي درجه يك ، يك اتاقه تك نفري، و اعضاي جديد تر اتاق های دو و گاها سه نفري داشتن. در يك كلام، چندش بود!
قبل از اينكه دستگيررو به پايين فشار بدم در باز شد و جي دي به همراه يه قامت بلند نا اشنا منو كنار زد.
اولين حركت جي دي غير قابل پيشبيني نبود، روليمو از بين لبام كشيد و بعد يه پك عميق كه تا عمق سلولاي شُشِش و سوزوند تو چشمام زل زد و با سر به پسر كناريش اشاره كرد،
" اسمش نَمجونِِ ..
پسر با غرش پريد وسط حرفش
"نامجون! چند بار بگم!"
جي دي زير چشمي بهش نگاه كرد و بعد از بيرون دادن پك بعديش بي حس گفت
"من نمجون و ترجيح ميدم!"
رولی و برگردوند بین لبام.
"معلوم نيست تا كي بمونه، يه اتاق بهش بده...
سرمو به معنی "باشه" تکون دادم.
سرشو و برگردوند و چند قدم به سمت راه پله برداشت ولي لحظه اي متوقف شد و اضافه کرد
"يه اتاق تميز"
و بعد هم تو پیچ راهرو گم شد.
ابروهام پریده بود بالا!..من سه سال توي اتاق بغل توالت با چاهارتا نوجوون كله شق كه دوره بلوغشون و به طرز چندش اوري ميگذروندن هم اتاقي بودم و اون وقت اين...
دقيقا وقتي بهش نگاه كردم كه اونم داشت بهم نگاه ميكرد
شلوار گشاد بگي، با كاپشن پفي مشكي و كپ وصله دارش چيزي از قد بلندش و خنگيت توي چشماش و عوض نميكرد...به علاوه تتوهاي روي هر انگشتش كه وقتي كپشو رو سرش جابه جا كرد خودشونو نشون داد..
تتوها..هميشه براي من جذابن..بيشك واسه داشتن اونا درد زيادي و تحمل كرده. در هر صورت حس بدي بهش دارم! حق نداشت تو روز اول اتاق درجه يك بگيره!
"اسمت چيه؟"
پوزخندم و نتونستم كنترل كنم! حس پسر بچه ي شيش ساله كه تو پارك دنبال يكي ميگرده كه تابش بده بهم دست داد!
در حالي كه به سمت طبقه بالا و اتاقاي درجه يك ميرفتم جوابشو دادم..
"جِي هوپ صدام ميكنن"
سوال بعديش با پك بعديم همزمان شد
"نگفتم چي صدات ميكنن! اسمت چيه؟"
رك و سريع گفتم
"به تو چه!"
سكوتش از تو ذوق خوردنش بود..يا اين جَو براش جديده يا خنگه! كي تو ديدار اول اسم طرف و ميپرسه؟
به تيپ و قيافش نمياد جديد باشه، پس حتما خنگه!
شايدم مشكل ذهني چيزي داره! میدونین منظورم اینه که شیرین میزنه یا همچین چیزی!
وقتي به پاگرد بين پله ها رسيديم نگاه پر تعجبش و به تابلوها ميديدم....
اونا عجيب غريب بودن، اكثرشون هم متعلق به شيومين بودن..يه جورايي با فضاي اينجا جفت بودن.
"هي ..يه دقه وايسا"
كلافه گفتم
"من كل روز و وقت ندارم..بعدا بيا تماشا "
از بازوش گرفتم و كشيدمش سمت باقي پله ها.
هرجور فكر كردم نتونستم كنار بيام و كوچيك ترين اتاق و بهش نشون دادم..جي دي گفت تميز، اشاره اي به سايزش نكرد!
"خوب گوش کن نَمجون..اينجا بي قانون ترين جاييه كه تو عمرت ديدي، هروقت ميخواي پاشو و هروقت ميخواي بكپ، هركي و ميخواي بكن و هر اشغالي ميخواي بكش اما،
چشماي كنجكاوش بهم زل زده بود و با ادامه حرفم پوكر شد..
" اينجا شستن دسشوييا نوبتيه...
"چي؟ چرا؟"
"جي دي از دستشوييه كثيف چندشش ميشه كسيم مسئوليتشون و هميشگي به گردن نميگيره، پس نوبتيه!"
"مسخرست! اون گل كَلَمِ كوتوله پولاش از پارو بالا ميزنه استخدام کردنه یه کارگره دسشویی شور اینقد سخ..
"ببين همينه كه هست! در ضمن تو قد زرافه ای اون کوتوله نیست!"
"واو..خوبه یه نفر با طبعه طنازی اینجا پیدا شد، شاید قرار نیست تو این ساختمونه خرابه از لبخند نزدن بپوسم"
حرفش هم نیش داشت هم احمقیت... این الان جدیه؟
"من احمق و طنازه اینجا نیستم ، فک کنم تو باید با چان یول اشنا شی"
"چان یول؟.....اون کیه؟"
"یه زرافه ی طنازه دیگه!"
وقتی لباشو به حالت تعجب و تایید گرد کرد و سرشو چنبار تکون داد واقعا به عقلش شک کردم. کیلیدو جلوش چند بار تکون دادم
" بهت پیشنهاد میدم شبا قفلش کنی"
از دستم کشیدش.
درحالی که کیلید و چک میکرد "چرا؟"
"اگه نمیخوای صبح لخت از خواب بیدار شی! در ضمن پیشنهاد میدم اگه خواب سنگینیم داری کولتو جا بالش بزاری زیر سرت!" شونه هامو انداختم بالا و بی حرف دیگه ای اونو با چشمای گشاد شدش تنها گذاشتم..هنوزم به نظرم شیرین میزنه!
•••
چقد زیاد شد •_•

Persion BTS fanfic ~ وهم~Delusion Donde viven las historias. Descúbrelo ahora