لیام:اوه...شت...ددییییی
لیام نفس نفس زد و به زین که موهای خیس از عرقشو از پیشونیش کنار میزد نگاه کرد و سعی کرد خودشو از سنگینی بدن زین بیرون بکشه
به تاج تخت تکیه داد و به پسر بی اهمیتی که با بدن لختش بی پروا پشت به اون نشسته بود و سیگار"marlboro" روشو دود میکرد نگاه کرد و زیر لب گفت"اون خیلی بی نقصه"
بیاد آورد اون روزی رو که برای اولین بار توی دایرکت پیج اینستاگرامیش با زین همکلام شده بود،اونا وقتی از هم فاصله داشتن و پشت صفحه های الکترونیکی بودن خیلی بیشتر حرف میزدن،ولی وقتی فرصت کنار همبودن رو داشتن...اینطور پیش نمیرفت
زین عاشق لیام نبود؛و هیچ وقت نمیشد ولی ازش محافظت میکرد،
بهش محبت میکرد،
و نیمه شب هایی که لیام یهویی از خواب میپرید و میزد زیر گریه،انقد موهاشو نوازش میکرد تا گربه کوچولوش زیر دستاش بیهوش شه
از تصورات احمقانش لبخند زد،پسر شرقی بهش آسیب میزد ولی لیام اونو میپرستید
اون معتقد بود زین خیلی خوبه،انقدر خوب که کلمات نمیتونن توصیفش کنن
حس کرد قلبش از عشق زین آتیش گرفت؛این خیلی دردناک بود اونا نمیتونستن یه داستان عاشقونه بسازن؛چون عشق لیام یه طرفه بوداز جاش بلند شد و دنبال یه لیوان آب گشت،
زین سرشو بالا آورد و اشک کمی که گوشه ی چشمش جمع شده بود رو پاک کرد
زین:دنبال چی میگردی خوشگله؟
زین پرسید،با گیجی نگاهش کرد
لیام:فقط یکمآب،خیلی تشنمه
زین سرتکون داد و بطری آب خودش رو دست لیام داد
زین:فک کنم انقد نزدیک باشیم که بتونی دهنی من و بخوری ها؟
لیام کنار زین نشست و با لذت آب توی بطری رو تموم کرد،
لیام:مرسی،این خیلی لذت بخش بود،حس خنکی دارم
لیام خودشو به بازوی زین چسبوند،ازش دوسال کوچیکتر بود و کمی لاغرتر
لیام:زین
زین:هم؟
لیام نیشخند زد،بغض توی گلوشو نادیده گرفت و نفس عمیق کشید،اونقد که کل خونشو پر از اکسیژن کنه
لیام:مرسی که ازم متنفری
لیام زمزمه کرد
زین:من از آدما متنفر نمیشم،یعنی...بلدش نیستم
لیام:واو
پس حالت از من بهم میخوره
من داغونم حقیقتا
فکش لرزید و شکمش منقبض شد و حس کرد بریدگی های روی دستش میسوزن
زین سمت لیام برگشت،
زین:نه حالم ازت بهم نمیخوره لیام
وات د فاک؟
زین بهش پرید،لیام کمی توی خودش جمع شد؛احساس ناامنی داشت
لیام:میخوره
به زودی
م...من بدرد نخورم،و این مهم نیست زین
زین:همه هم از من متنفرن:)
زین نیشخند زد و از پنجره به ماه که توی آسمون میدرخشید نیم نگاهی انداخت
لیام:من عاشقتم زین
میدونم که هیچ وقت همچین حسی نداشتم
هیچکس نمیتونه ضربانمو بالا ببره
لیام صادقانه گفت،تن صداش پایین بود ولی کلماتش قدرت داشتن
زین:ببین لیام برای اینکه این بحث مضخرف یه بار تموم شه
لیام دستاشو بالا آورد،گارد گرفت،نفس نفس زد
داد کشید
لیام:نه
نه نزار تموم شه،
چرا آدما فک میکنن حس داشتن گناهه،
ما توی 4000نیستیم
هنوز قرنتینه ای درکار نیست
من هرگز اجازه ی تورو نمیخوام برای دوس داشتنت
زین:لیام صب کن
لیام: تو گفته بودی این کیوته که بهت ابراز علاقه میکنم
لیام بلند شد،ملحفه رو دور بدنش نگه داشت و جلوی پنجره ایستاد
زین:ولی لیام میخوامبدونی که ازم انتظار نداشته باش وقتی بهم میگی دوسم داری،
کار خاصی بکنم
یا حتی اهمیت بدم
زین تاکید کرد،لیام حس پودر شدن داشت؛حتی غیر ارادی تر از کل عمرش داشت گریه میکرد
لیام:من هیچی ازت نخواستم،من فقط میخوام نگهت دارم توی قلب خودم
من اینجوری نیستم که بخوام ولت کنم؛بهت آسیب بزنم
زین:تو درست بی اهمیت میشی،زمانی که من اهمیت بدم
لیام:من تا ابد بهت اهمیت میدم،حتی اگه بخوای منو مثل کل آدمای دورم؛از زندگیت پرت کنی بیرون
زین نیشخند زد
زین:پس نگو نارحتم و یا فک نکن من بهت حس تنفر دارم،
لیام:زین،من نگهت میدارم چون میدونم خوبی...
زین روی تخت دراز کشید،پنجمین سیگارشم دود میکرد و حتی متوجه نمیشد لیام داره گریه میکنه
زین:آدم مرده خوب و بد نداره،
لیام:ولی تو نفس میکشی...:)
رو تاتوهاش دست کشید؛
زین:من مردم با تک تک سلول های بدنم...
لیام اشکاشو با عجله پاک کرد،سمت زین برگشت
لیام:چرا؟کی تونسته بهت آسیب بزنه؟
زین زیادی گنگ شده بود
زین:نمیدونم...
شد دیگه
لیام:متاسفانه...من اولی نبودم که برسم
نیشخند زد،ملحفه رو روی زخمای پشتش فشار داد
زین:من هیچی نمیدونم...
لیام:ولی خودتو برگردون
تو هنوز خیلی جوونی!نه؟
زین:خیلی آدما تو جوونی مردن،درست نیست؟
زین آرایش چشمشو پاک میکرد،گوشواره هاشو درمیاورد تا زودتر توی خواب حل بشه...اون زیادی به خواب معتاد بود
لیام:احساساتتو خفش نکن...
زین:هیچ عشقی وجود نداره
حداقل برای من...
لیام:الان وجود داره؛هنوز اونقدر دیر نشده
زین:ما فقط یه بارعاشق میشیم،و دفعه های بعد تظاهر میکنیم
لیام:اوه....نمیخوام حتی اینجوری فک کنم
من زندگیمو گم کردم
لیام روی تخت نشست؛بینیش قرمز شده بود و موهاش روی صورتش پخش شده بود
زین حس کرد ازین خندش گرفته ولی چیزی بروز نداد
لیام:زین،خودتو دوس داشته باش!
لیام نزدیک زین رفت،میخواست نوازشش کنه ولی یاد عادت های اون افتاد و دستش روی هوا خشک شد
زین:نمیشه،نمیتونم...
زین سرشو برگردوند و نیشخند زد
لیام:تو واقعن خیلی خوبی
تو لایق اینی که دوس داشته بشی
زین دستشو دور گردن لیام انداخت و پسر کوچیکتر و زیر دستاش نگه داشت
زین:نه واقن،اونقدر خوب نیستم که دوست داشته باشم
نه اونقد بد که جذاب باشم
زین شوخی کرد؛
لیام با لبخند بهش نگاه کرد،متوجه نبود ولی داشت توی بغل زین بیشتروبیشتر حل میشد
لیام:باید از تو محافظت بشه،
هیشکی حتی حق نداره نارحتت کنه؛
تو...تو باید هرچی میخوای داشته باشی...
توفرشته ای...
زین:هاح
مرسی...
فرفری کوچولو به گودی گردن زین نگاه کرد،چقد ارزو کرد که ای کاش میتونست اونجارو ببوسه
لیام:اون فقط حقیقت بود
زین روی موهای لیامو بوسه زد
زین:من واقعا باید بخوابم خوشگله،حس میکنم اگه الان نخوابم میمیرم
لیام دستاشو محکمتر دور زین حلقه کرد
لیام:هم...باشه تو بخواب منم توی بغلت میمونم تا خوابم ببره
لیام ملحفه ی دورشو روی زین کشید،و حتی 30ثانیه طول نکشید تا پسر زیبا صورت پرستیدنیش توی خواب رو، به نمایش بزاره
لیام زیر لب زمزمه کرد
لیام:اوه خدایا،من خیلی دوست دارم------------------