-زینب و لیلیانا-
به یاد میارم تموم اون شب های 16سالگیم رو،زمانی که از مدرسه و درس فراری شده بودم و تا خود صبح توی پارتی سر میکردم و خب...
اون مزه ی زندگی میداد،
و حتی معلم های پیرمون رو خوب بیاد میارم؛که همیشه ما رو سرزنش میکردند و صادقانه هر صبح منتظر شنیدن خبر به دردسر افتادن یکی از ماها بودن
اون دختر با چشم آهویی آبیش،همونی که از روز اولی که به مدرسه اومد میدونستم که بهترین دوستم میشه،
ته کوچه های بن بست میدوییدیم،ماشین های پلیس رو جیم میزدیم و من یادم میاد اون شبی که لوییزا گریه میکرد،ریملش روی گونه اش رو با هاله ی مشکی میپوشوند،از بین رفته بود
الکل جریان خونش رو سریع تر کرده بود و عضلاتش رو ضعیف تر،پاشنه بلند هاش رو توی دستش گرفته بود و توی باد-از مستی-پیچ و تاب میخورد
صداش توی مغزم حک شده:"از پسر ها متنفرم"
اونجا فهمیدم که از پسر ها خوشم نمیاد؛اونجا من فهمیدم که دختر بودن یعنی چی...
اون یه پسر دیگه رو پیدا کرد و با این جمله ی کلیشه ای"اون با بقیه فرق داره"منو یک بار دیگه ترک کرد...
و این خصوصیت همه ی دخترهایی که میشناختم بود،عشق برای اون ها اولین و آخرین چیز بود؛ دنبال بهشت توی آغوش معشوقه هاشون میگشتند و تیغ ها رو با بی رحمی روی پوست های شیری رنگ و ظریفشون میکشیدن،عشق برای من شبیه یه نفرین بود.
چیزی که ذره ذره وجودشون رو از بین میبرد ولی اون ها همچنان دنبالش میرفتند!
من دیدمت؛ساکت بودی و به طرز شگفت اوری زیبا...
از همون لحظه که گوشه ی حیاط نشسته بودی و من حس کردم که سعی داری دست هات رو پنهون کنی؛هرزگاهی بهت زل میزدم؛نه اونجور که احتمالا بقیه برداشت میکردن
تو خوشگل بودی،و شاید یه چیزی فراتر از اون،که کلمه ای جز تیکه ای از اسم عربی خودت نمیتونه بیانش کنه!
نزدیک بهار شده بود،مجبور شده بودی کت های جین و چرمت رو کنار بزاری و من کلی تاتو روی دستت دیدم
هنوز نمیتونستم درک کنم یه دختر زیر سن قانونی چرا تاتو داره ولی خب...چون اونا روی پوست تو طراحی شده بودن؛از نقاشی های داوینچی هم زیباتر بودند!!تصادف ها شیرین میشدن!ما همکار شدیم توی اون رستوران مرکز شهر
نیمه شب که میشد، داستان پارتی ها دوباره از سر گرفته میشد،و ما حتی با رییس هامون هم الکل مینوشیدیم و از زمین جدا میشدیم.
اون شب با بقیه شب ها واقعا فرق داشت،اون شب مخملی بود؛مثل تخت های هتلی که دزدکی وارد استخرش شدیم و بدجور به دردسر افتادیم!
از بیاد آوردن چشمای ترسیده و دست های یخ کرده ات خندم میگیره،
همونطور که با اون بیکینی های مشکیمون از دست پلیس ها فرار میکردیم و داد میکشیدیم"اگه میتونین مارو بگیرین"
تو خسته شده بودی،من بدن ظریفت رو بین بازو هام گرفتم و توی ایستگاه قطار نشستیم!
مثل یه بچه گربه بودی،خیس و مظلوم
سرت رو به شونه ام تکیه داده بودی و بدون توجه به صورت تعجب زده ی من،سیگارت رو بین لباتگذاشتی و اون رو دود کردی
من بوسیدمت،سه صبح توی همون ایستگاه قطاری که بعد از دعواهامون،از اونجا شهر رو ترک کردم...
همه چیز بهم ریخت...
از پسر ها بدم میومد و از عشق دوست هامنسبت به اون ها بیزار بودم...
ولی...خودم عاشق یه دختر شدم...
من گرفتار اون نفرین شده ام؛ولی فکر میکردم چون تو مثل خودمی،جنسیتت پسر نیست عشق رو الویت قرار میدی و تنهام نمیزاری
ولی نشد...هرگز
تو عاشق نبودی...
تو من رو از خودت روندی...
کاری کردی که فرار کنم...
از شهر...
از زندگی...
از نفس کشیدن...
از عشق...
"و این چیزیه که من رو دختر خلق میکنه"---
Crying...:)
زمانی که اینو مینوشتم روح و روانم تماما احساس بوده انگار.