من فهمیدم دارم چیکار میکنم. ولی این که بدونی، خسته کننده میشه.
مثل اینه که تو یه اتاقه سفید بشینی. هیچ پنجره ای، هیچ چراغی. ولی روشنه. معلوم نیست از کدوم گورستونی نور میاد ولی خب از یه جا داره میاد دیگه.من خیلی وقته دنباله گورستونه نورا نمیرم. حوصله شو ندارم. برامم مهم نیست.
مهم، بودنه نوره... که هست. به ساعتم نگا میکنم میبینم فلان دیقه وقت دارم. یه عده از بیرونه اتاق دارن زر میزنن که "هوی! داداش! گشتن و پیدا کردنه گورستون، هدفه!" ولی تو و تو و تو کیعین که بگین هدف چیه و چی نیست؟ اصن گیرم که باشه! یه قانونه دیگه ام میشکنیم. کی به کیه؟از صدای اون یه عده که برگردیم عقب میرسیم به گورستون و اونم که رد کنیم...؟ عاها! میگفتم، این که بشینی تو اتاقه سفیده روشنه بی چراغ، خسته کننده میشه. میدونم که خیلیا دارن سعی میکنن بشینن تو همین اتاقه سفیده روشنه بی چراغ!
و میدونم مُردن از بس دوییدن و پریدن و فرار کردن از هیولاها و اینا، ولی قبول کن! همه ناراضی ان، چون همه حوصله شون سر رفته.حالا، تو ازین پرفکشن خسته شدی! میای به این فک میکنی که "عای وای اگه نوری که نمیدونم از کدوم گورستونه، قطع شه چی؟" یا "نکنه باید پاشم برم ببینم گورستونه این نور کجاست؟"
تو بعضی شرایط انقد حوصله ت سر میره که خودتو مجبور میکنی توهم بزنی نوره اتاق قطع شده!اینم بگم که بعضی وقتا انقد میری تو حسه نقشت که باور میکنی نوره اتاق قطع شده. اون موقع خودتو میزنی به در و دیوار؛
و این است قدرت ذهن!
فلان دیقه مو از سر راه اوردم ولی نمیخام تو توهمه بی نوری خودمو بزنم به در و دیوار.
من حوصله م که سر میره، یه هیولا میسازم بهش میگم دنبالم کن منو بترسون.
وقتی خسته شدم بهش میگم دود شو برو هوا. اگه نرفت بهش یاداوری میکنم رییس کیه! اون موقع سرشو میذاره رو پام میگه "ببخشید... یادم نبود" بعدم دود میشه میره هوا.منم چشمامو باز میکنم و یادم میاد کجام.
اتاقه سفیده روشنه بی چراغ.