Tsundre:love or life?

538 70 44
                                    

خاطرات توی ذهنش رژه میرفت...


خاطرات خیلی خوشی داشت...


صبر کن!...


اصلا چه اتفاقی افتاد؟...


کی زندگی دوباره دشمنش شد؟...


نمیتونست باور کنه کسی که تویتابوتروبروشه، ارن،تنها عشق تو زندگیشه...


بی سر و صدا و آروم قدم برمیداشت.


نگاهش به لباسش افتاد...


کی مجبور شد لباس سیاه بپوشه؟...


ریرن و توی بغلش جابجا کرد؛پیشونیشو بوسید و دوباره به روبروش زل زد.


هیچ صدایی ازشدرنمیومد فقط به یه نقطه نامعلوم زل زده بود.


صدای بقیه رو به وضوح میشنید که برای اونی که توی تابوته گریه و زاری میکردن...


ولی هیچکسنمیدونست توی دل اون چه خبره...


میدونست؟


هیچکسنمیدونست چقدر دلش تنگه...


ارن تنها کسی بود که بهش یاد داد عاشقی یعنی چی...


اون واقعا از ته قلبش دوسش داشت و هیچ کس اینو درک نمیکرد...


_بابا...


نگاهی به تنها یادگار عشقش انداخت و گفت:


_جان بابا...


_کی میریم خونه بابایی؟...


ریرن رو بیشتر به سینش فشرد.


_میریم بابا...میریم...یکم صبر کنی میریم...


***


:ریرن رو که خوابش برده بود رو به هانجی سپرد و راهشو کج کرد تا پشت کلیسا یکم با خودش خلوت کنه که با صدایی که شنید ایستاد


...توظالمترین آدم دنیایی_


.برگشت و نگاهی به میکاسا انداخت. لب از لب باز نکرد و فقط نگاهش کرد


...!میدونم واسه اینطور حرف زدنم تنبیه میشم ولی مهم نیست چون تو اصلا ارزش مافوق بودن رو نداری!حداقل برای من_


..._


...ازاولشم این رابطه نباید اتفاق میفتاد...تو نمیتونستی ازش خوب مراقبت کنی!...تو نذاشتی این چند سال آخری رو باهاش بمونم_


.نتونست جملشو ادامه بده .پاهاش سست شد و روی زمین دوزانو نشست


تو...فقط...میخواستی...منو ازش دور کنی...هیچ عشقیم بینتون نبود...فقطخوشگذرونی و لذت خودت بود...ارن بیچاره من!...چقدر زیر_


...دستت زجر کشیده...حیف اون بچه که باید پیش تو بزرگ شه


.به سختی از روی زمین بلند شد و روبروی مافوقش ایستاد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 03, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Tsundre:life Or Love?Where stories live. Discover now