د .ا.د لویی
اومدم توی اتاقم..خیالم راحت شد..الان هیچی به اندازه ی یه شام دوستانه بهم نمیچسبید..
حداقل خیلی بهتر از این بود که بشینم کنار مالیک خانوادش و به حرفای اونا گوش بدم..
از هر 5 تا جمله توی 4 تاش راجب ازدواج من و زین بود ..!
یاسر مالیک دوست بابام بود و بیشتر اوقات با خانمش و پسرش که زین باشه خونه ی ما بودن..
من هم فرزند دومه خونوادم. بچه ی آخر..یه خواهر بزرگتر ازخودم دارم که در حال حاضر رفته لی آنجلس..
چند سال پیش مادرم رو از دست دادم..و الان فقط با بابام و خواهرم زندگی میکنیم..
مثل همیشه نشسته بودیم دور هم و حرف میزدیم که نایل زنگ زد و ازم خواست شام با جورج و استیون بریم بیرون..
بابا اوایل بهم اجازه نمی داد تنها برم بیرون..ولی چند بار که دید به خوبی تونستم از خودم محافظت کنم بهم اطمینان کرد..
انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم..بابا و مامان میگفتن لازمه واست..منم بدم نمیومد از رزم.برای همین با علاقه به کارم ادامه دادم..
شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.وتیشرت سفید و سویشرت مشکیم رو هم پوشیدم .. سویشرتم ی جوارایی برام بزرگ بود و من عاشق لباسهایی هستم ک برام بزرگن ..حس خوبی بهم میده ..
در کمدم رو میبستپ که در اتاق زده شد..!
بی توجه به کارم ادامه دادم و فقط گفتم:
+بفرمایین
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.بلاخره درکمدو بستم ..حس کردم یه نفر پشتمه برگشتم زین بود..
اخماشو انداخته بود توی هم و نگاهم میکرد.سرمو کج کردم و گفتم
+چیه؟کاری داری؟
_کجا داری میری؟
+یه بار به بابام گفتم.دلیلی نمیبینم دوباره توضیح بدم .اونم واسه ی تو.
با دستم کنارش زدم و رفتم سمت آینه..دنبالم اومد..در حالیکه سعی میکرد لحن صداش آروم باشه گفت:
YOU ARE READING
Hacker Heart (L.S)
Fanfictionمن لویی ملقب به هکر قلب... و تو پسری مرموز....ملقب به هکر ماشین... من پسری که نه عاشق بوده و نه سعی به معشوق شدن داشته... داستان من و تو داستان دو آدمی است پر غرور... بااز آن من نیست..... عشق من تو را به زانو در خواهد آورد... یا...