چشمام رو ميبندم و باز به خودم اميد ميدم. أواخر بهمنه و زندگي باز گذاشته رو دور كند... اين آدم هاي دل پلاستيكي كه هر روز مجبورم با تك تكشون سر و كله بزنم بيشتر خستم ميكنن!
ميدونم و باز با خودم تكرار ميكنم" گاهي بايد احساساتت رو مچاله كني و بندازي درون سياهچاله هاي مغزت!"
اما گاهي حس ميكنم الانه كه اين سياهچاله ها سر ريز كنن...
انگار من هنوز بچه ام و عقلم كامل نيست و توي اين دنياي تقلبي اين آدم هاي به ظاهر عاقل زنداني ام...
دنبال اميد ميگردم اما اميد براي من فقط يك سرابه.
البته بعضي وقتا نشانه هايي پيدا ميكنم كه به من قدرت ميدن.. خيلي به ندرت اما خب كوچيكترين دلخوشي ها تو اين زندان دور افتاده ي گند گرفته غنيمتن!