شيطان فرياد ميزد: كودكيست بي پناه! رهايش كنيد!
اما فرشته ها هر لحظه طناب دور گردنش را تنگ تر ميكردند!
من هر روز ميميرم. با كوچكترين نگاه يا كوچكترين حرف. گاهي روزي چند بار ميميرم و از من بشنويد بعد از مرگم هم همين است! هرگز نميتوانم از سياهي و درد فرار كنم . نا اميدي درون مغز و رگهايم نفوذ كرده و به اين راحتي رهايم نميكند. با هر نفس درد و رنج پيچيده در هوا درونم رخنه ميكند و هر لحظه بيشتر مرا در تنگناي مغزم فرو ميكشد. و نه راه فراري نيست! نميتواند باشد . منطقي نيست كه باشد و مگر منطق اساس زندگي نيست؟ احساسات تنها مال قصه ها و افسانه هاست! نه ديوانه به خودت بيا! اينجا جاي تو نيست! ايا كسي مرا نجات ميدهد؟ بعيد ميدانم!