زمانی که توی ارتش بودم یه چیز رو یاد گرفتم و اون،جنگ بود،جنگ هیچوقت تغییر نمیکنه!
ما برای خانوادمون میجنگیم،برای دوستامون و عزیزانمون
و تاحالا به این فکر کردین که دشمن هامون برای چی با ما میجنگند؟
شاید برای خانوادشون،دوستاشون یا حتی عزیزانشونپس بین ما و دشمن هامون چه تفاوتی وجود داره؟
ما به خاطر کشته شدن دوستامون با چند گلوله تیر گریه کردیم،اونا هم گریه کردند
ما از صدای بلند بمب هایی که هر چند ساعت یکبار میزدند میترسیدیم،اونا هم میترسیدند
ما به خاطر خبر نداشتن از دوستامون که تنها به عملیات رفتن اضطراب گرفتیم،اونا هم گرفتند
ما وقتی که دوستامون توی عملیاتی پیروز شدند خوشحال شدیم،اونا هم خوشحاش شدناما یه تفاوت بین من و تمام آدم هایی که دارن میجنگند وجود داره!
من عاشق دشمنم شدم و اون توی بارونی از رادیواکتیو غرق شدسالام'-'
خب باید بگم که این داستان توی جنگ جهانی دوم اتفاق میوفته اما اتفاقات با واقعیت فرق دارن!و این داستان رو برای اسمات نخونید چون شاید اسمات نداشته باشه
بعضی از اتفاقات توی این داستان(اتفاقات کمی)برگرفته شده از داستان fallout4عه،کپی یا یه همچین چیزی نیست،چون f4 یه بازیه و من از داستانش خوشم اومده:)
همین دیگه:')
بوک رو به کتابخونتون اضافه کنید،شاید بعد از چند پارت خوشتون اومد*-*
YOU ARE READING
Fallout[L.S]
Actionچشمام رو بستم و زندگیم رو قبل از همه این اتفاقها دیدم... Best rank:#1 in action