با صدای زنگ گوشیم چشامو خوابآلود باز کردم.
ساعت پنج بود، خاموشش کردم تا برای پنج و نیم بیدار شم.
دوباره چشامو بستم...
باز هم با صدای زنگ بیدار شدم، دیگه با هر زوری بود بلند شدم و رفتم دستشویی...
بیرون اومدم و سمت چمدون زیر تختم رفتم، درش آوردم و لباس هایی که می خواستم و چیز های مورد نیاز دیگه رو هم توی چمدون گذاشتم.
ساعت شیش و نیم شده بود، سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیزی بخورم چون بدجوری گشنم بود، تخم مرغی برای خودم درست کردم و خیلی سریع خوردمش.
ظرف هارو جمع کردم، شستمشون و توی کابینت گذاشتم.
به اتاقم رفتم و لباس هامو پوشیدم و آماده شدم برای رفتن به خونه ی آقای زین مالیک و پسرش!
......................................................................
- سلام، از کجا شروع کنم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت
-همیشه ساعت ده بیدار میشه، میتونی ساعت ده یا یازده بیدارش کنی.
- اووه بله!
- الانم دنبالم بیا اتاقتو نشونت بدم.
بدون حرف پشت سرش راه افتادم، طبقه ی بالا داخل اتاقی که کنار اتاقه دیگه ای بود شد و به من گفت «بیا داخل»
- این اتاقته و اتاق کناری اتاق پسرمه!
خواست از اتاق خارج شه که سریع گفتم
- اسمشون چیه؟
- لوکاس
سری به معنای فهمیدن تکون دادم که رفت.
وسایلام رو از توی چمدون در آوردم و توی کمد گذاشتم، با یکم استراحت ساعت نه چهل دقیقه شده بود، یکم توی اتاق گشتم تا ده و ده دقیقه شد.
بلند شدم و سمت اتاق لوکاس رفتم، در رو باز کردم که دیدم پهنه روی تخت!
با خنده گوشه ای از تختش نشستم و دستمو روی موهاش گذاشتم و موهاشو ناز کردم، موهای نرمی داشت.
صداش زدم
- لوکاس؟ پاشو وقت خواب تمومه
هیچ تکونی نخورد :/
یکم تکونش دادم که محکم چسبید به بالشت و با صدای خش داری گفت
- ولم کن، خستم.
- به یه شرط میزارم بخوابی که منم کنارت دراز بکشم.
یکم صبر کرد، مثل اینکه در حال فکر بود و یکم بعد رفت اونور تر منم کنارش زیر پتو دراز کشیدم، عجب جای خوبی داره.
یکم گذشت که دوباره دست به کار شدم.
- لوکاس؟ این بار دیگه باید پاشی.
- فقط دو دقیقه
- نه، پاشو ببینمت.
و دستشو گرفتمو نشوندمش روی تخت، قیافش خوابالود بود.
- برو دستشویی دستو صورتتو بشور و بیا!
بدون هیچ حرفی رفت، واا این که خیلی حرف گوش کنه.
منتظرش موندم تا از دستشویی بیاد، وقتی اومد با هم رفتیم پایین و من رفتم آشپزخونه و شروع کردم به صبحونه درست کردن، وقتی تموم شد روی میز گذاشتم و زین و لوکاسو صدا کردم بیان.
اول زین اومد و پشت سرش لوکاس با دمپایی هایی خاکی که رد پاشو روی زمین به جا میزاشت اومد.
با چشمایی گرد زل زدم بهش که زین وقتی قیافمو دید رد نگاهمو دنبال کرد و به رد پاهای لوکاس رسید.
با داد به لوکاس گفت
- لوکاس اینا چییینن؟
که لوکاس گفت
- حواسم نبود بابا، پرستار جدید تمیزشون میکنه. مگه نه؟
- نخیر پرستار جدیدت اینکارو نمیکنه، خودت تمیز میکنی لوکاس!
- ولی بابا من بلد نیستم.
- قرار نیست هی خراب کاری کنی و من چیزی نگم.
- ولی...
وسط بحثشون به پشتیبانی لوکاس پریدم وسط و گفتم
- بار آخرشه دیگه قول میده، اینکارشو تموم کنه. مگه نه؟
لوکاس سری تکون داد و با ناراحتی سرشو پایین انداخت.
زین با اخم گفت
- امیدوارم...، حالا هم بیایید صبحانه!
لوکاس اومد روی صندلی نشست، و من نمیدونستم بشینم یا نه که زین نگاهم کرد و با نگاهش بهم فهموند که بشینم.
کنارشون نشستم و با هم شروع کردیم به صبحانه خوردن... .
بعد از صبحانه و جمع کردن ظرف ها، با پارچه خیس به دست رد پاهای کثیف دمپایی لوکاسو تمیز می کردم.
بعد از تموم شدن کارم پارچه رو شستم و پهنش کردم جایی که خشک بشه.
سمت اتاق لوکاس رفتم و در زدم، چیزی نگفت، بازهم در زدم که بازهم چیزی نگفت.
اینبار به جای در زدن داخل رفتم که دیدم روی تخت دسب به سینه به حالت قهر نشسته.
کنارش رفتم و گفتم
- با بابا قهری؟
سری به معنای مثبت تکون داد که اینبار گفتم
- با من که قهر نیستی؟
- با تو هم قهرم.
- من چرا؟
- چون بابا از تو طرفداری کرد!
- منم از تو طرفداری کردم!
- نمیخوام، من با هردوتون قهرم.
- نخیر با من قهر نیستی.
- چرا قهرم!
فکری از ذهنم رد ش، که باعث شد بپرسم
- قلقلکی ای؟
- نه!
- دروغ؟
- نچ
- امتحان کنم!؟
- نه!
- چرا امتحان میکنم.
- نهه
پریدم سمتش و شروع کردم به قلقلک که خندید و با جیغ گفت
- ولممم کنننن
- بگو آشتییم.
- نمیخوواامم
- پس ادامه میدم.
- باشه باشه آشتییمم!
با خنده ولش کردم و بعد محکم لپ بزرگو بامزشو کشیدم.
----------------------------------------------------
خیلی وقت بود نبودم، معذرت😬
عکسه بالا لوکاسع🙌🏿
YOU ARE READING
How my did you enter life?
Fanfictionدختری به اسم تیلور که یکی از دوستاش شغل پرستاری از بچه رو بهش پیشنهاد میکنه، و تیلور پرستار بچه ی زین مالیک میشه و اون بچه...