خانواده استایلز از هرنظر با شخصیت به نظر میرسیدن ، حتی دوشیزه استایلز هم گاهی چیز هایی میگفت که به نظر لویی شایسته به نظر میرسید ، لویی تاملینوسون سعی میکرد بیشتر حواسش رو به مکالمه بین پدرش و اقای استایلز بده ، گرچه ترجیح میداد توی اون شرکتی نداشته باشه
بعد از مکالمه ای که پسر های خانواده باهم داشتن ، لویی حتی به هری نگاه کرد ، گرچه خواهراش رفتار پسندیده ای نداشتن ولی اون هنوزم از رفتار هری استایلز عصبانی بود ، طوری که اون خواهر لویی رو متهم کرد در واقع طوری نبود که بشه ازش به راحتی گذشت
از مکالمات زیاد بین پدر ها و خانم ها چیز های زیادی دستگیر لویی شد ، البته که شارلوت با دوشیزه استایلز گرم گرفته بود و لویی اینو طبیعی میدونست چون اونا تقریبا همسن بودن
شارلوت اولین دختر خانواده تاملینسون بود ، گرچه رفتار اون هم چنگی به دل نمیزد و هنوز برای لویی به عنوان یه دوشیزه جوان نامطبوع بود ولی لویی میدید که شارلوت داره سعی میکنه بهتر رفتار کنه و در این کار هم موفق شده بود
لویی حدس میزد ، اگر شارلوت کمی بیشتر پیش بره میتونه اونو از لیست خواهر های لوسش حذف کنه چون اون واقا داشت بهتر میشد و این خواست خودش بود و لویی از این موضوع خوشحال بود
خانواده استایلز در واقع از شهر خسته شده بودن ، انه استایلز گفت که در اصل اقای استایلز همش بهونه میگرفته و از هوای لندن و مواد غذایی ایراد میگرفت و به همین ترتیب هم خانم استایلز فهمیده که اقای استایلز نیاز به استراحت و تعطیلات توی طبیعت داره و هیچ انتخاب بهتری از ورثوود نداشتن و به اینجا اومدن
اون همچنین فهمید که هری استایلز به زور راضی شده که به ورثوود بیاد و به احتمال زیاد حتی تا یک ماه هم نمیمونه و به محض اومدن خواهرش ، اون به لندن برمیگرده که البته این موضوع باعث خوشحالی لویی میشد چون واقا فکر همنشینی با همچین ادم بی ملاحظه ای باعث عذاب لویی میشد ، اون توی دلش برای دختر های جوون ورثوود احساس تاسف میکرد که دلشون رو به همچین ادم بی ادبی خوش کردن
البته که رفتن و اقامت داشتن در لندن بزرگترین هدف لویی بود و دراین مورد که هری استایلز به راحتی امکانات اقامت داشتن توی لندن رو داشت و همچنین میتونست هروقت که دلش میخواست به ورثوود بیاد و لذت ببره ، بهش حسودی میشد
البته که لویی خود ش رو در مقابل ارزویی که داشت مسئول میدونست و برای رسیدن بهش تمام سعیشو میکرد ، برادر مادر لویی یعنی خانم تاملینسون در لندن اقامت داشت ، پیتر دانکیمز دایی لویی مردی قابل ستایش و فهمیده بود با اینکه لویی زیاد فرصت همنیشینی و نشست و برخاست باهاش رو پیدا نمیکرد اما از مادرش چیز های زیادی درباره داییش شنیده بود
زنداییش ، خانم دانکیمز هم زن فوق العاده اروم و متینی بود ، جوانا همیشه درمورد اینکه اون زن چقدر شایسته برادرش هست سخن میگفت ، البته که لویی چهره و کردار اون زن رو به خوبی یادش میومد وقتی که به دیدنشون اومده بود ، البته اون دو پس از بیست سال ازدواج صاحب هیچ فرزندی نشندن ، لویی دراین مورد از مادرش هیچ چیز نپرسید ولی انقدر باهوش بود که دنبال این موضوع رو بگیره و دراخر سر و ته موضوع به این ختم شد که خانم و اقای دانکیمز بچه دار نمیشن ، البته این هم از نظر لویی برای خودش محبتی بود ( دوستان موهبت نیستا 😂 مُحبَت عه)
YOU ARE READING
Polaris (larry stylinson)
Fanfiction" چشم ها نمیتوانند بدرخشند مگر آنکه چیزی در پشت آنها در حال سوختن باشد "