" دختر ها میشه بعدا راجب این موضوع حرف بزنید ؟ گفتم که الان واقا زمان مناسبی نیست "
لویی با کلافگی گفت در حالی که سعی میکرد تا حد امکان حواسش رو از خواهراش بگیره و به نوشته هایی که جلوش بودن بده
" لویی تو هیچ وقت به ما اهمیت نمیدی ، فِرِد برادر نانسی همش باهاش همصحبتی میکنه ، هرچقدرم که از صمیمیتشون بگم کم گفتم ، همیشه از خودم میپرسم چرا ... "
دیزی شروع کرد به وراجی کردن و شکایت از برادر بزرگترش و لویی واقا حوصله سرو کله زدن با اون سه تا رو نداشت و نفس عمیقی کشید وقتی خانم تاملینسون حرفشو قطع کرد
" بچه ها ، چند بار باید بهتون بگم که برادر بزرگترتون نمیتونه همزبون مناسبی توی این مسائل باشه ؟ اگر قصد دارید هیجانتون رو ابراز کنید بهتره برید سراغ دوشیزه های جوان هم سن و سال خودتون ، در ضمن این شان شما نیست که خودتون و برادرتون رو با کس دیگه ای مقایسه کنید "
جوانا با نرمی به دختر های لوسش اشتباهاتشون رو گوشزد کرد با اینکه بهتر از هرکسی میدونست اونا لوس و ازخودراضی تر از اون هستن که اشتباهاتشون رو قبول کنن و از برادرشون معذرت بخوان ، پس طبق انتظار لبه های دامن توری ابریشمی پفپفی و گران قیمتشونو گرفتن و بدون هیچ حرفی لویی و مادرشون رو توی اتاق مطالعه تنها گذاشتن
" چه خوب شد که اومدی مامان ، دیگه داشتم از دست دختر های لوست عقلم رو از دست میدادم "
با این جمله لویی لبخند روی لب های جوانا محو شد و جاشو به اخم و نارضایتی داد
" تو حق نداری اینطور راجب به خواهرات حرف بزنی ، در شان تو نیست که به خواهر خودت توهین کنی لویی ، امیدوارم دیگه همچین چیزیو از زبونت نشنوم "
جوانا گفت ، لویی میدونست که جوانا خیلی روی دختراش حساسه و هیچ گونه شکایت و انتقادیو در بارشون قبول نمیکنه
" مامان به نظرت وقتش نیست یکم بهشون برسی ؟ منظورم اینه که فیزی داره وارد ۱۶ سالگی میشه ولی هنوز برای هر مرد جوونی که وارد ورثوود ( worthwood ) ساعت ها رویا بافی میکنه ، فیبی و دیزی فقط به فکر فخرفروشی برای بقیه هستن و فکر میکنن دراینده جذاب ترین مرد بریتانیا میاد و ازشون با عشق خاستگاری میکنه ، این در شان خانواده تاملینسون نیست که همچین دوشیزه های بی ملاحظه ای به اهالی بریتانیا نشون بده "
لویی گفت و ملاحظه مادرش رو کرد که بیشتر از این از خواهرانش انتقاد نکنه ، لویی تمام مدت با ملاحظه ترین و با ادب ترین مرد جوان ورثوود شناخته میشد ، کسی که رعایت ادب و رسومات از نفس کشیدن براش مهم تر بود ، پسر جوانی که همیشه مورد اطمینان و احترام همه بود
اما دوشیزه های تاملینسون توی ادب و نزاکت زیاد چنگی به دل نمیزدن ، هرچهار تای اونا دختر های لوس و بی کمالاتی بودن که لویی حتی حاظر نمیشد باهاشون به گردش بره ، در اصل تنها کسایی که توی قوم و خویش ها نظر لویی رو به خودش جلب کرده بود دختر خالش ، دوشیزه ناتهام بود ، به نظر لویی دوشیزه ناتهام تنها کسی بود که لویی وقت گذروندش باهاش رو وقت تلف کردن حساب نمیکرد
YOU ARE READING
Polaris (larry stylinson)
Fanfic" چشم ها نمیتوانند بدرخشند مگر آنکه چیزی در پشت آنها در حال سوختن باشد "