٢.مردى به نام اُوه دوروبر خانه ها را وارسى مى كند

488 44 9
                                    

سه هفته قبل

پنج دقيقه به شش صبح بود اوه و گربه براى اولين بار همديگر را ديدند.گربه از همان اول از اوه خوشش نيامد البته كه اين حس دو طرفه بود.
اوه مثل هميشه ده دقيقه پيش از خواب بيدار شده بود. كساني را كه زياد ميخوابند و تقصير را گردن ساعت مي اندازند كه «زنگ نزده»درك نمى كرد.
اوه هيچوقت در زندگى اش ساعت شماطه دار نداشته يك ربع به شش خودش بيدار ميشده و روزش را شروع ميكرده.

دستگاه قهوه اش را روشن كرد و درست همان مقدار قهوه تويش ريخت كه هر روز صبح طي چهار دهه زندگي در خانه شان كه رديف خانه هاي ديگر بود با زنش مينوشيدند. يك قاشق براي هر فنجان و يك قاشق اضافه براى قورى. نه بيشتر و نه كمتر. اين روزها ديگر هيچكس نميتواند قهوه درست حسابى دم كند. درست مثل اينكه اين روزها ديگر كسى نميتواند با دست چيزى بنويسد. اين روزها مردم فقط كامپيوتر دارند و دستگاه اسپرسو، و جامعه اي كه در آن هيچكس نميتواند به طريقى منطقي با دست بنويسد و قهوه دم كند به كجا ميرود؟به كجا؟ اوه اين سوال را از خودش پرسيد.
تا قهوه اش درست دم بكشد، شلوار آبي و كت آبيش را پوشيد، كفش هاى چوبى اش را پا كرد، دستهايش را تو جيب شلوارش گذاشت، درست مثل مرد ميانسالى كه بايد هميشه دنبال چيزى بگردد او را از محيط كلاً بيمصرف اطرافش نااميد كند، و راهى وارسى كردن دوروبر خانه ها شد.

درست مثل هروز صبح.

از در كه بيرون رفت خانه هاى ديگر هنوز ساكت و تاريك بودند. ادم تصورش را ميكرد. اوه ميدانست واقعا هيچكس در اين محوطه نبود كه به خودش زحمت دهد و زودتر از موعد ضرورى از خواب بيدار شود.اين روز ها فقط آدمهايى اينجا زندگى ميكردند كه ارباب خودشان بودندو بقيه شان هم قابل اعتماد نبودند.
گربه با ظاهرى بى تفاوت وسط راه، بين خانه ها، نشسته بود. اگر ادم ميتوانست اصلا اسمش را گربه بگذارد. يك دمب نصفه داشت و يك چشم بود و موهاى تنش  گله به گله ريخته بود. انگار كسى مشت مشت انها را كنده باشد، بنابراين، از نظر اوه اصلا حرفي از يك گربه كامل درميان نبود.
چند قدم به گربه نزديك شد. گربه بلند شد. اوه ايستاد. هردو ايستادند و چند لحظه همديگر را درست مثل دو لات و آشوبگر بالقوه توى يك ميخانه كوچك محلي ورانداز كردند. اوه در اين فكر بود كه يكى از كفشهاى چوبى اش را سمت گربه پرت كند. ظاهرا گربه داشت بابت اين امر مسلم ناسزا ميگفت كه خودش هيچ كفش چوبى اى ندارد كه تا با آن جواب اوه را بدهد.

اوه آنقدر ناقافل هوار زد«پيشت!» كه گربه جا خورد.
يك قدم عقب رفت. سرتا پاى مرد 59 ساله را نگاه كرد كفش هاى چوبى اش را ورانداز كرد. سپس به ارامى به خودش تكانى داد، برگشت و خوش خوشك از آنجا رفت. اوه ميتوانست قسم بخورد كه گربه پشت چشم نازك كرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 08, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

مردی به نام اوهWhere stories live. Discover now