قسمت دوم

13 1 1
                                    

دان.محند
عموم آروم داخل اتاق شد و به من زل زد نگاهم كرد از تخت فاصله گرفت و روي مبل كناره تخت نشست
عدنان:نميخوام ديگه ريختت رو ببينم تو و اون زن آبروم رو بردين فقط اومدم كه بگم اون خونه كه از بابات مونده سندس دستمه همشم به اصرار لميز بود
بلند شد و رفت

با صدايه بسته شدن در حس خفگي كردم من بايد برم پيشش سمر سردشهه

بعد از خارج شدن از در به سمت خروجي رفتم و بعد از اينكه سوار تاكسي شدم به سمت قبرستون رفتم يه پتووو توو دستم بود
راننده بد نگاهم كرد همه ديگه بد نگاهم

بعد از ١ ساعت رسيديم
آروم از پله ها بالا رفتم به سمر رسيدم
م:سلام عزيزم خوبي؟؟؟؟ برات پتو آوردم فكر كنم سردتههه،سمر من دلم برات تنگ شده همه ي شهر با من و تو بدن فك ميكنن گناه كرديم؟؟؟؟سمر من قاتلم؟؟؟؟ چرا به خوابم نمياي؟؟؟ فك ميكني ولت ميكنم؟؟؟؟؟ سمر دستات رو ول كردم؟؟؟سمر اون روز از ذهنم نميرههه

فلش بك
عدنان:تو پسر من بودي
صداي شليك همه رو از خود بي خود كرد
چشماي سمر بسته شد،خون همه جا رو گرفت
محند رو زانوهاش افتاد
عدنان دويد تا دخترش رو از رو زمين بلند كنه و فرياد سليمان سليمان همه جا رو برداشته بود
فيروزه خانم توانايي حركت كردن نداشت
توو اتاق بالا محند زانو زده بود با چشمايه اشكي به سمر نگاه ميكرد،چشماش باور نميكرد كه اين سمر باشه
آروم به سمر نزديك شد
محند:س.سمر پ پ پاش شو چي شدي آخه،پاشو مسخره باهات ميام
محند سمر رو بلند كرد وقتي ديد نفس نميكشه و سرده و خون رو ديد اون رو توو بغلش فشار داد،فقط از پله ها پايين دويد و داد ميزد يكي كمك كنه
در امارت رو باز كرد،فيروزه خانوم وقتي سمر رو اينجوري افتاد رووو زمين تا زماني كه آمبولانس ها برسن

وقتي خواستن سمر رو جدا كنن محند تقلا كرد،ميخواست نگهش داره ولي سمر رو از بغلش جدا كردن بعد از اون فقط دادهاش و سياهي يادش مياد
...............................
محند آروم أشك گوشه چشمش رو پاك كرد و به اين فكر كرد كه اي كاش اين همه لجبازي نميكرد
روي سنگ دراز كشيد آروم خاك رو نوازش كرد
محند:عشقم تا صبح پيشتم

دان.بيسان
داشتم از اتاقم بيرون ميومدم كه نهاد اومد تووو
نهاد:عشم چرا اينجاس؟؟؟ همه سراعت رو ميگيرن
بيسان:نهاد دلم براش تنگ شده هر روز بيش تَر حس ميكنم تنها بود
نهاد:بيسان ١ سال گذشته الان بايد به بچه هامون و مادرت فك كنيم،نظرت چيه بريم مسافرت،نگاه كن مامانت الان حالش خوبه نظرت چيه؟؟؟
بيسان:بريم پايين حالا حرف ميزنيم
آروم هم رو بوسيدن و از اتاق خارج شدن
خدمتكارشون اومد و به بيسان گفت يكي كارش داره دمه در
بيسان رفت دمه در
مرد غريبه:شما بيسان هستين؟؟؟
بيسان:بله خودمم
مرد:اين رو سمر زياگيل فرستاده تاريخش مال ١ سال و ٢ ماهه پيش و گفته شده امروز بهتون برسونيم
بيسان خشكش زد جعبه رو گرفت و در رو بست

دان.مرد
بعد از تحويل بسته سوار موتورم شدم و رفتم پيش اوزان
اوزان توو بار رو صندليه هميشگي بود
اوزان:چي شد امير چي كار كردي؟؟؟
امير:اوزان خواهرش خيلي شكستس بهتر نيس زودتر
اوزان پريد وسط حرفم:امير آماده نيستن، هيچ كس آماده نيس بايد صبر كنيم فعلا بايد دوستاي آمريكا بدونن كه زندس،از نسليهان و كادير چه خبر؟؟؟؟
امير:فردا ميان به پاتوق
اوزان:خوبههه
___________________________
نظر لطفا واقعا نميدونم ادامه بدم يا نه؟؟؟

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : May 21, 2018 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

عشق ممنوعOù les histoires vivent. Découvrez maintenant