لبای قرمز و برجسته مثل توت فرنگی آبدار.چشمای براق و بازیگوش مثل الماسای درخشان.شونه های پهن و قوی مثل وسعت دریا.یه مغز شگفت انگیز و پیچیده مثل شعری شیرین.صورتی زیباتر از هر منظره ای.خنده ای مثل صدای تمیز کردن شیشه با پارچه خیس که یجورایی از هر ملودی ای لذت بخش تر بود.کیم سوکجین یه شاهکار.ساده،خاکستری و حوصله سر بر.معمولی، خسته کننده و ناخواسته.با سرش فکر میکرد و بیخیال قلبش بود.کیم نامجون،یه مرد که قسمتیش رو گم کرده بود.نامجون اولین باری که سوکجین رو دید به یاد می آورد.تقریبا سومین ماه سال اولش توی دانشگاه بود،همونطور که مقالش رو مینوشت روی یه نیکمت توی حیاط نشسته بود.رشتهش زبان بود و باید یه مقاله 2500 کلمه ای درمورد یه موضوع مشخص مینوشت،که خیلی آسون بود -نامجون از زبانای مختلف خوشش میومد و یاد گرفتنشون براش آسون بود.شایدم یه ربطی به آیکیوی بالاش داشت، که البته بخاطرش خودنمایی نمیکرد (ولی وقتی دوستاش سعی میکردن ضایعش کنن بحثشو پیش میکشید).و اگه راستش رو بخواین هیچ چیز خاصی توی زندگیش اتفاق نمی افتاد.چون اون یه خرخون بود که دوستای زیادی نداشت و سر کلاسا سرش رو پایین می انداخت و بعد از همه اینا به آپارتمانش میرفت تا استراحت کنه و دوباره درس خوندنش رو ادامه بده.و وقتی این کارارو نمیکرد چی؟خب توی خرده فروشی کار میکرد تا به زندگی خودش یا پدرومادرش کمک کنه.نامجون واقعا برای هیچ چیز یا هیچ کسی وقت نداشت،و همین بود که خیلی کسل کننده نشونش میداد.
ولی بعد از دیدن سوکجین برای اولین بار،هرروز پنج دقیقه وقت میذاشت که روی نیمکت بشینه و اون که رشته آشپزخانه و آشپزی حرفه ای میخوند رو در حالی که چیزایی که پخته بود رو امتحان میکرد،نگاه کنه.
خیلی یهویی شروع شده بود.نامجون تصمیم گرفته بود برای تنوع اوضاع و ذهنش روی نیمکت رو به روی اتاقای آشپزی بشینه،چون بخاطر یه قسمت از کارش خیلی درگیر شده بود و حیاط اون قسمت بیشتر اوقات خالی بود.
کلمه های یه جمله رو پنج بار جا به جا کرد ولی نتونست معنی دارش کنه و آه کشید و سرش رو از لپ تاپش بالا آورد تا یکی رو که از در کناری اتاق آشپزی بیرون اومد،ببینه.اونو که به سینی ای که حمل میکردو با دستکشای فر گرفته بود،با دقت زل زده بود، با کنجکاوی نگاه کرد.
اون،که احتمال میداد دانشجوی آشپزی باشه،روی نیمکت جلوی اتاق آشپزی نشست و دستکش هارو روی پاش گذاشت تا وقتی سینی رو روش میذاره،پیشبند سفید و جین سیاهش رو نسوزونه.نامجون با علاقه نگاهش کرد که دستش رو توی جیبش برد و یه چنگال بیرون آورد و توی چیزی که توی سینی بود فرو برد و یه لقمه به طرف دهنش برد.قبل از خوردنش چند بار فوتش کرد،همونطور که غذاش رو میجوید چشماش رو با لذت بست.اون منظره باعث شد نامجون یکم بخنده و خوشحال بود که دانشجوی آشپزی رو نیکمت اون طرف حیاط نشسته بود،وگرنه وقتی بهش خندید ،میفهمید.نمیخواست مسخرش کنه فقط یجورایی بامزه بود ولی نه به اندازه لبخند پر افتخارش بعد از قورت دادن لقمش،صددرصد از کارش راضی بود.اون خنده باعث شد ضربان قلب نامجون یکم بالا بره.شایدم بیشتر.و اونموقع بود که فهمید اون دانشجوی آشپزی واقعا چقدر نفس گیر بود.حتی اگه مغز بزرگ نامجون فکری درمورد پتانسیل عاشق شدن داشت،همش با دیدن اون آدمی که رو به روش نشسته بود محو شد.نامجون فکر میکرد عشق در یک نگاه منطقی نبود ولی اونموقع خودشم به باوراش شک کرد.
دانشجوی آشپزی دوباره سینی رو برداشت و رفت داخل اتاق آشپزی(که نامجون فهمید هیچ کسی به جز اون داخلش نبود) و از دید پنجره ها خارج شد.دانشجوی زبان آه کشید و به لپ تاپش نگاه کرد و دوباره جمله ای که سعی میکرد بنویسه رو خوند و وقتی یه راه آسون-که میشد از اول خیلی راحت بهش رسید- برای نوشتنش پیدا کرد،خندید.بعضی وقتا استراحت و نگاه کردن به یه شاهکار هنری برای چند دقیقه،خیلی کمک میکرد.
بعد از اون روز نامجون هرروز کاملا اتفاقی سر از نیمکت رو به روی اتاقای آشپزی در می اورد.جایی که کاملا غیرعمدی سرش رو از کارش بالا میبرد تا استراحت کنه،دقیقا همون لحظه ای که دانشجوی آشپزی از اتاق بیرون میومد تا آخرین چیزی که درست کرده بود رو امتحان کنه.
نامجون نمیدونست چرا دانشجوی آشپزی بیرون غذا میخورد،آخه حمل کردن اون بشقابای داغ خیلی سخت بود،ولی به هیچ وجه ناراضی نبود.حتی.یه.ذره.
تماشا کردن دانشجوی آشپزی که کاراش رو بررسی میکرد،جدیدترین تی وی شوی مورد علاقه نامجون بود.بعضی وقتا دانشجوی رشته آشپزی همون واکنش بار اولی که نامجون دیدش رو،داشت.بعضی وقتا یکم اخم میکرد انگار یچیزی کم بود و نمیدونست چیه.باقی وقتا اخمش بخاطر انزجارش بود.به ندرت،واقعا به ندرت،نامجون میدیدش که عوق میزد و چیزایی که جویده بودو بیرون می انداخت و وقتی حس میکرد کسی نگاهش نمیکنه،با پاهاش اونارو زیر بوته ها هل میداد.یه بار بخاطر مزه غذاش اونقدر بلند ناله کرد که نامجون از اون طرف حیاط شنیدش.واکنشش هرچی که بود نمیتونست جلوی لبخندی که روی لبای نامجون پیدا میشد رو بگیره.وقتی دانشجوی آشپزی از کارش راضی بود،لبخند پر افتخاری میزد و وقتی واکنشش خوب نبود،لبخندی از روی تعجب و مهربونی.
نامجون به عنوان یه آدم روشن فکر هیچ نظری در مورد عشق نداشت و نمیفهمید که داره بیشترو بیشتر عاشق کسی میشه که تا حالا باهاش حرف نزده.چیزای کوچیک اون دانشجو قلبش رو دزدیدن - حالات صورتش،خندش،شونه هاش(البته خیلی 'کوچیک' نبودن)و خوشحالی خالصش وقتی چیزی که خلق کرده بود رضایت بخش بود.ولی نامجون با قلبش جلو نمیرفت.راستش چیزی که براش مهم بود این بود که موضوعات به قلبش ربط نداشتن.خونوادش از موفقیتای درسیش راضی بودن،دوستاش اگه میخواستن درمورد یه موضوع منطقی فکر کنن ازش کمک میخواستن و هیچکس هیچکس تا حالا ازش قلبش رو نخواسته بود.بخاطر همین خیلی راحت قلبش رو به دانشجوی آشپزی داد،بدون اینکه بفهمه توی لحظاتی که تماشاش میکرد قلبش رو از دست داد،چون در اصل نباید قلب نامجون رو میبرد،باید مغزشو میبرد.
هروقت بارون میومد برای نامجون روز خیلی ناراحت کننده ای میشد،چون نمیتونست روی نیمکت بشینه و تیوی شوی آشپزی مورد علاقش که همون 'شوی واکنشای دانشجوی آشپزی' بود رو تماشا کنه.به جاش پشت کتابخونه مینشست و به حیاط کوچیک و خالی با قلبی که بیصبری و دلتنگی ازش بیرون میزد،نگاه میکرد.اون روز هم فرقی نداشت.باید روی برگه انگلیسیش کار میکرد ولی قلبش بخاطر سرد شدن، درد میکرد و تنها راه گرم کردنش این بود که دانشجوی آشپزی اون رو برداره و توی مایکروویو بذاره.مغز نامجون مهم بود.مغزش بود که باعث شده بود بالاترین برنامه بورسیه یکی از بهترین دانشگاه هارو بگیره.مغزش بود که مردم رو جذب میکرد و مطمئنش میکرد که بهش نیاز دارن.مغز نامجون بود که کارای منطقی که باید انجام میداد رو بهش میگفت و وقتی میخواست کار احمقانه ای کنه سرش داد میکشید.شاید بخاطر همین بود که وقتی به طرف اتاقای آشپزی راه افتاد،سرش داد میکشید.
نامجون نمیخواست آدم عجیب غریبی باشه که همه جا تعقیبش میکنه ولی درد قلبش حواسش رو پرت میکرد و باید یکاری برای ساکت کردنش میکرد.مطمئن بود که اگه خیلی عادی از پنجره مستطیلی روی در داخل رو نگاه کنه میتونه دانشجوی آشپزی که غذاش رو امتحان میکنه،ببینه و قبل از اینکه بگیرنش و احتمالا بخاطر عجیب بودن بزننش،برگرده کتابخونه.
همونطور که به اتاق آشپزی 5A نزدیک میشد دهنش خشک شد و قلبش،هرچی به تنها کسی که اون رو توی دستاش داشت، نزدیکتر میشد،تو سینش میچرخید و تکون میخورد.
مطمئن شد که قدماش سروصدا نمیکنن و تا جایی که میتونست نزدیک در شد و چپ و راست رو نگاه کرد تا دانشجوی زیبای آشپزی رو ببینه ولی هیچ جا نبود.نامجون اخم کرد و آروم درو باز کرد و به اتاق خالی نگاه کرد.فکر کرد که دانشجوعه توی اتاق یخچال یا انباره ولی این که همه میزا تمیز بودن و هیچ فری روشن نبود،نشون میداد کسی توی اون اتاق، آشپزی نمیکرده.
دانشجوی زبان،با یه آه واضح از اتاق بیرون رفت و همونطور که به کتابخونه برمیگشت،حس کرد قلبش دوباره یخ زد.
روز بعد هوا آفتابی بود و بارون روی زمین،تا وقتی که نامجون روی نیمکت منتظر نشسته بود تا دانشجوی آشپزی رو ببینه،خشک شد.و منتظر موند.و منتظر موند.ولی دانشجوعه نیومد.راستش تا یه هفته و نیم بعد هم نیومد-دقیقا وقتی نامجون میخواست قلب یخ زدش رو توی سطل آشغال بندازه.بهرحال بدون دانشجوی آشپزی دیگه کسی بهش نیازی نداشت.مردم فقط به مغزش نیاز داشتن.
وقتی دانشجوی آشپزی بالاخره پیداش شد،مغز نامجون بخاطر ضربان قلب احساساتیش که میخواست بهش توجه کنه،دیوونه شد.دانشجو که معمولا به خودش میرسید و به نظر میومد هزارتا طعم داشته باشه...ساده،خالی و آروم به نظر میرسید.همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت پاهاش رو دنبال خودش میکشید و،مواد رو بدون اینکه وزنشون کنه بی دقت توی کاسه میریخت.سیاهی زیرچشماش به مغز نامجون نشون میداد که خستهست و قیافه کسلی که جای چشمای براقش وقتی آشپزی میکرد,رو گرفته بود،به قلب نامجون میگفت یه اتفاق خیلی خیلی بد افتاده.
نامجون سرش رو تکون داد-به خودش اجازه نمیداد بیش از حد عکس العمل نشون بده. حتی دانشجوی آشپزی رو نمیشناخت پس اون کی بود که تعیین کنه روز بدی داشت یا نه؟
ولی قلبش مانع میشد،چون میدونست تو مدتی که ناپدید شده بود یه اتفاقی افتاده.یه اتفاق مهم که نور خورشیدش رو گرفته بود.
و یک دفعه سر نامجون شلوغ شد.ماه ها،هرروز چند ساعت تماشا کردن دانشجوی آشپزی،باعث شده بود از برنامش عقب بیوفته و مهم نبود چقدر اذیت میشد ولی قلبش رو تا اون نیمکت آشنا دنبال نکرد و به جاش مغزش رو تا کتابخونه دنبال کرد,جایی که خوند و مغزش رو پر کرد و برای امتحانا آماده شد و صفحه به صفحه کلمات انگلیسی نوشت.
”مردم شهر لندن خیلی متفاوت اند.کوتاه،بلند،لاغر،چاق،پیر،جوان،سفید،سیاه،یک میلیون ترکیب متفاوت تا هشت میلیون نفر که توی این شهرعظیم الجثه زندگی میکنند را پوشش دهند.یک دختر میتواند ریز اندامو خوش هیکل،با مدل موی چتری و رژ لب آبی تیره باشد در حالی که دیگری ماهیچه ای، با موهای موج دار و سایه چشم صورتی روشن است.ممکن است یک مرد لاغرو کوتاه و از نظر فیزیکی ضعیف باشد ولی باور های قوی داشته باشد.یک مرد ممکن است سخت و محکم و خودبین به نظر برسد،اما وقتی به خانه خود،مکان امنش،برود،گریه کند.و یه مرد ممکنه عشق عزیزش رو توی دلش نگه داره و اون بعد از ده روز ناراحت و خسته برگرده و باعث شه حس کنه تمام احساساتش از درونش بیرون ریخته میشن--“
و لعنت بهش که مغزش با بیماری عشقی درگیر شده بود که خیلی راحت به قلبش نفوذ کرده بود.این دانشجوی آشپزی داشت مغزش رو مسموم میکرد،کاملا از مسیرش منحرفش کرده بود.مغز نامجون با ارزشترین داراییش بود،چیزی بود که همیشه باعث میشد بهش افتخار کنن و ازش ممنون باشن،و حالا با کسی که حتی نمیشناخت پر شده بود.چیشد که این اتفاق افتاد؟چرا نامجون به دیدن اون دانشجو نیاز داشت؟باید چیکار میکرد که قلبش.دست.از.سرش.برداره؟!
نامجون به خودش غر زد و وسایلش رو تو کیفش انداخت.جلوی قلبی که با فکر رفتن به اتاقای آشپزی و دنبال دانشجو گشتن،اذیتش میکرد،کوتاه اومد.دو هفته میشد که نامجون ندیده بودش و فکر نمیکرد بدون خوشحال دیدنش،بتونه رو درسش تمرکز کنه.تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه صورت خسته ی دانشجوی آشپزی بود.اون خلاق و خوشحال بود و آدمی نبود که کسل یا ناامید باشه.درواقع اون آدم...خب، نامجون اونطوری بود.
طولی نکشید تا نامجون جلوی اتاق آشپزی 5A رسید،ولی یکم طول کشید تا چیزایی که شنید رو هضم کنه،چون هیچوقت همچین چیزایی رو به کسی که تو ذهنش بود ربط نمیداد.داد و فریاد.دادهای بلندی که حتی در سنگین نمیتونست پشت خودش نگهشون داره.نامجون قدم های هوشیارانه برداشت و به در نزدیک شد و از پنجره مستطیلی داخل رو نگاه کرد و چشماش منظره بدی رو دیدن.
اونجا،کنار یکی از میزای کار،دانشجوی آشپزی زیبا ایستاده بود،صورتش سرخ شده بود و قطرات اشک از چشماش پایین میریختن.با پشت دستش با عصبانیت پاکشون کرد،انگار که اون اشکا بهش خیانت کرده بودن،و همونطور که حرف میزد دست دیگش رو تکون میداد.
"تو نمیتونی این کارو کنی!نمیتونی با من اینکارو کنی!پدر لطفا حداقل یکی از چیزایی که درست کردم رو امتحان کن،هیچوقت همچین کاری نکردی.فقط خواهش میکنم،لطفا بهش فکر کن-"
دانشجوی آشپزی یه سینی به سمت اونی که توی اتاق ایستاده بود گرفته بود.یکی از رگای گردنش، به خاطر فشاری که حرف زدن بین اشکاش روش آورده بود،برجسته شده بود.اونی که توی اتاق بود پشتش به نامجون بود و نمیتونست درست ببینتش ولی کت و شلوار مرتب مشکی پوشیده بود و شونه های پهنی داشت که یکم از شونه های دانشجوی آشپزی کوچیک تر بودن.قدش هم از دانشجوی آشپزی کوتاه تر بود،ولی از وضع ایستادنش و دستاش که روی پاهاش بودن معلوم بود آدم مهمیه.
"من دیگه نمیتونم این کارای احمقانت رو تحمل کنم!تمومش میکنم!" اونی که نامجون نمیدید،جدی و محکم گفت و به جای داد زدن، مثل دانشجوی آشپزی،روی کلماتش تاکید کرد.سینی رو از دانشجوی آشپزی گرفت و روی میز کار کوبید.
"نه تمومش نمیکنی!من عاشق اینجام،عاشق آشپزی ام و نمیخوام برگردم خونه!تنها چیزی که بهم میگی اینه که چطوری کار خونوادگی رو ادامه بدم و مامان رو خوشحال کنم،اینکه چطوری توی دانشگاه مدیریت بخونم چون اونقدر احمقم که نمیتونم ازت چیزی یاد بگیرم و دیگه خسته شدم!از اولشم واسه همینا اومدم این دانشگاه!بخاطر اینکه این چیزیه که میخوام و خدا منو ببخشه اگه اونقدر که تو میگی گناه بزرگیه!"
"سوکجین!"مرد اینبار داد زد،انگار شخصیت محکمش شکسته بود چون نزدیک دانشجوی آشپزی شد و یقهشو گرفت و سمت خودش کشیدش."حالا به من گوش کن پسر!"زمزمه کرد."تو برمیگردی خونه و مهم نیست نظرت چیه،برمیگردی و توی یه دانشگاه دیگه ثبت نامت میکنیم.مدیریت میخونی و همونطور که از قبل تعیین شده شغل خونوادگی رو ادامه میدی.آشپزی برای زن هاس و تا جایی که میدونم من یه پسر دارم."مرده گفت و دانشجوی آشپزی رو هل داد."پس وقتشه مثل یه پسر رفتار کنی."مرد روی پاشنهش چرخید و روشو برگردوند و گفت."فردا یکی میاد دنبالت."
نامجون سریع از پشت در کنار رفت چون نمیخواست مرده بفهمه مکالمشون رو گوش میداده.وقتی صدای کفشاش رو شنید که از راهرو رد شدن و دور زدن،از جایی که قایم شده بود بیرون اومد و پشت پنجره برگشت.منظره ای که جلوش بود نه تنها قلبش رو شکست بلکه مغزش رو وارد منطقه خطر کرد.دانشجوی آشپزی،سوکجین،بازوش رو افقی جلوی چشماش نگه داشته بودو بین لبای برجستهش فاصله افتاده بود تا هق هقای عصبی و ناراحت کنندش بیرون بیان.اون یکی دستش بالا اومد تا موهاش رو لمس کنه.نامجون میخواست نزدیکش بشه ولی وقتی یه دفعه تکون خورد و سینی غذارو با جیغی از غم و ناامیدی به طرف دیوار پرت کرد،متوقف شد.سینی با صدای بلندی روی زمین افتاد و باعث شد نامجون بلرزه.اون سوکجین رو درحالی که پشتش به میزکار بود و صورتش رو تو دستاش گرفته بود و سعی میکرد نفس بکشه،نگاه کرد."شاید من،من هیچوقت نتونم پرواز کنم،مثل اون گلبرگایی که اونجان،بال،مثل چیزای دیگه غیر ممکنه.شاید من،من نتونم آسمون رو-"سوکجین آروم خوند و صداش قبل از اینکه آخرین کلمه رو بخونه شکست،و دوباره هق هق کرد.شونه های پهنش از کنترلش خارج شده بودن و میلرزیدن.
و نامجون از مغزش متنفر شد،چون نمیتونست بهش بگه چیکار کنه...پس توی قلبش دنبال یه پیشنهاد گشت،و پیداش کرد.
بدون فکر کردن آروم در رو هل داد و وارد اتاق شد.سریع بستش و قدمای حساب شده به طرف مردی که گریه میکرد،برداشت،جلوش زانو زد و دستش رو روی شونش گذاشت.سوکجین جا خورد و به کسی که رو به روش بود نگاه کرد،وقتی چشمای اون رو که اسمش رو گذاشته بود 'پسره رو نیمکت' دید،یکم آروم شد.
سوکجین هربار که 'پسره رو نیمکت' اون طرف حیاط رو نیمکتش مینشست،میدیدش و علاقهش،وقتی چند بار دیدش که با احتیاط نگاهش میکرد،بیشتر شد.سوکجین همیشه به این فکر میکرد که اسمش چیه،رشتهش چیه،توی خوابگاه میمونه یا نه...که اگه بره و باهاش حرف بزنه خیلی عجیبه یا نه.که احتمالا عجیب بود،به خاطر همین جلوی خودش رو گرفت و به جاش هرروز قبل از اینکه بره بیرون و غذاش رو امتحان کنه،از پنجره اتاق آشپزی نگاهش میکرد.در حقیقت دو سه بار اول غذاش رو برد بیرون تا هوا خنکش کنه و زبونش رو نسوزونه ولی وقتی 'پسره رو نیمکت' رو دید که هرروز اونجا میشینه تحریک شد و بعد از اون غذاش رو بیرون خورد،همیشه.امیدوار بود یه مکالمه کوچیک بینشون صورت بگیره یا حداقل نگاهاشون گره بخورن.افسوس که هیچوقت همچین اتفاقی نیوفتاد.
ولی حالا،اون کف اتاق گریه میکرد و 'پسره رو نیمکت' با چشمای نافذش زل زده بود به چشماش و شونهشو با انگشت شستش نوازش میکرد،و سوکجین تا حالا اینقدر کنار کسی احساس راحتی نکرده بود.زندگیش رو کنار پولدارای خودنمایی که سعی میکردن مردم رو ناراحت کنن گذرونده بود و از وقتی رفته بود دانشگاه هم چون نمیتونست با بقیه جور بشه دوستای زیادی نداشت،فقط چند نفر.و حالا 'پسره رو نیمکت' داشت آرومش میکرد اونم در حالی که همه دنیاش بهم ریخته بود.
"اون-اون نمیتونه-اون نمیتونه اینکارو با من بکنه."سوکجین یهویی بدون هیچ توضیحی با لرزش گفت(ولی نامجون چون به مکالمه قبلیش گوش داده بود،فهمید).نامجون از قلبش کمک گرفت تا بفهمه باید چیکار کنه چون بدجوری میخواست اون آدم زیبایی که جلوش بود بهتر بشه.دوباره بدون فکر کردن عمل کرد و دانشجوی آشپزی رو در آغوش گرفت و گذاشت روی شونهش گریه کنه در حالی که دستش رو آروم پشتش میکشید."نمیتونه اینو ازم بگیره.این خود واقعیمه.این تنها چیزیه که میدونم چطوری انجامش بدم."
و نامجون میخواست اون مرده رو پیدا کنه و مجبورش کنه حرفش رو پس بگیره،چون اون یه شاهکار رو تیکه تیکه کرده بود،و نامجون نمیتونست تحمل کنه.نمیخواست.نمیتونست."من براش مهم نیستم،برای هیچکسی مهم نیستم-فقط میخواد برگردم تا اون کار خونوادگیه مسخره رو ادامه بدم!"
"اینجوری نگو"نامجون آروم گفت و بعد شروع به انگلیسی حرف زدن کرد "تو بهترین چیزی هستی که تا حالا برام اتفاق افتاده." دانشجوی آشپزی از آغوشش بیرون رفت،چشمای اشک آلودش بخاطر کلمه های نامجون گشاد شده بودن.و کلمه هاش واقعی بودن - سوکجین اولین کسی بود که باعث شد نامجون با قلبش فکر کنه و حتی باهم چهل تا کلمه هم حرف نزده بودن.سوکجین باعث شده بود حس کنه میتونه اون شخصیت روباتی، که فقط به درس خوندن و کار کردن فکر میکرد،رو از بین ببره،اونم با هرروز ففط پنج دقیقه نزدیکش بودن.بهترین اتفاقی که برای نامجون افتاده بود این بود که فهمید میتونه احساس کنه،که لازم نیست خودش رو از دنیا جداکنه چون پر از زیباییه - یکی از اون زیبایی ها همون موقع با چشمای قرمز پف کرده و آبریزش بینی، جلوش نشسته بود.سوکجین باعث همه اینا شده بود،کسی که حتی درست نمیشناختش،و خوشحال بود که تو قلبش بپذیرتش چون حالا میفهمید چرا مردم انقدر دنبال یچیزی به اسم عشقن."این-این یعنی چی؟"سوکجین پرسید.با لحن آروم جمله انگلیسی 'پسره رو نیمکت' تحت تاثیر قرار گرفت،اونقدر طبیعی بیانش کرد انگار که واقعا انگلیسیه.نامجون لبخند زد و دستش رو جلو برد تا یه قطره اشک رو از صورت سوکجین پاک کنه.
"قشنگ میخونی"نامجون به کره ای جواب داد."چند بار وقتی تو حیاط نشسته بودم صدات رو شنیدم...و حالاهم دوباره شنیدم"نامجون به خاطر اعتراف آخرش یکم خجالت میکشید چون کلمه هایی که دانشجوی آشپزی خوند یجورایی خصوصی به نظر میومدن و نامجون حس میکرد نباید اونارو میشنید.
"واو مرسی"سوکجین آروم جواب داد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد سرش رو پایین انداخت.
"خواهش میکنم ولی خوندنت واقعا خوبه،البته شرط میبندم-"نامجون بلند شد و به طرف سینی،که روی زمین افتاده بود و هنوز یکم از غذایی که توش بود نریخته بود رو زمین،رفت.بقیه غذا ریخته بود روی زمین و نامجون حواسش رو جمع کرد تا لهشون نکنه."شرط میبندم آشپزیت از خوندنت هم بهتره"نامجون تیکه ای از غذارو برداشت و خورد.طعم،مثل فشفشه های آتیش بازی توی دهنش منفجر شد و نتونست جلوی ناله کردنش رو بگیره.همونطور که بهترین حس عمرش نسبت به غذارو تجربه میکرد،چشماش رو بست."این عالیه!"نامجون با دهن پر داد زد.قورتش داد و برگشت طرف سوکجین و دستاش رو به طرفش دراز کرد تا بلندش کنه.سوکجین گرفتشون و گذاشت نامجون دوباره بغلش کنه.نمیدونست چرا ولی بوی دیوونه کننده 'پسره رو نیمکت' آرومش میکرد."من حرفای تو و اون مرده رو شنیدم..ببخشید،توی راهرو بودم و گوش وایسادم.تو استعداد داری باشه؟مهم نیست اون،یا هرکس دیگه ای چی میگن،اگه این کاریه که میخوای بکنی،پس کاریه که خواهی کرد.توی این سن از نظر قانونی اجازه داری خودت تصمیم بگیری،پس چرا باید اون تعیین کنه چیکار کنی؟میتونی موقعیتت رو واسه دانشگاه توضیح بدی،شاید درک کنن...من میتونم باهات بیام،اگه بخوای؟"نامجون حس کرد سوکجین روی شونهش سرش رو برای تایید تکون داد، آروم عقب رفت و دستای دانشجوی آشپزی رو گرفت و مستقیم به چشمای درشت زیباش نگاه کرد.
"ا-اگه مشکلی نداشته باشی"سوکجین جواب داد،یه لبخند روی لباش پیدا شد و دستای نامجون رو یکم فشار داد."اوه ببخشید تو داری مشکلاتمو حل میکنی و حتی منو نمیشناسی،من سوکجینم"دانشجوی آشپزی لبخند گرمی به نامجون زد و همون بود که باعث شد نامجون تصمیم بگیره بیشتر به حرف قلبش گوش کنه.
"نامجون"
~~~
"جونی~حواست کجاس؟"نامجون از فکرش بیرون اومد و چشماش روی صورت زیبای رو به روش تمرکز کردن.حواسش نبود که یه مدت طولانی به خاطراتش با سوکجین فکر میکرده،اونقدر که متوجه سوکجین واقعی نشده بود.اصلا با عقل جور در نمیومد ولی نامجون توی عشقش غرق شده بود و داشت از یه طرفه بودنش نابود میشد و سوکجین همش تو فکرش بود.
"ببخشید چی میگفتی؟"نامجون پرسید و وقتی صداش یکم نازک شنیده شد،سرفه کرد.سوکجین چشماش رو چرخوند و لبخند زد،و ردیف دندونای مرواریدی سفیدش رو نشون داد،و چشماش با مهربونی برق زدن.نامجون خیلی خوشحال بود که نشسته بود چون مطمئن بود اگه ایستاده بود،می افتاد.
"یچیزی درست کردم ولی باید بیای اتاق آشپزی تا ببینیش!"سوکجین جیغ زد و دستای نامجون رو گرفت و به طرف اتاق آشپزی کشیدش.از روزی که نامجون همراه سوکجین رفت تا با دانشگاه درمورد پدرش حرف بزنه،شیش ماه میگذشت و مطمئنا هیچ کسی بهتر از نامجون حمایتش نمیکرد.نامجون،وقتی اون با دانشگاه حرف میزد کنارش بود و وقتی پدرش طردش کرد دستاشو گرفته بود و وقتی حس کرد دنیاش نابود شده محکم بغلش کرد.نامجون بود که باعث شد به همه چی پایبند بمونه،نامجون با کلماتش تشویقش کرده بود و نامجون به سوکجین نشون داده بود همه چیز درست میشه.بعد از اون همه چیز درست شده بود،عالی شده بود.
و اون سال سرشون شلوغتر شد.سوکجین نمیتونست اضافه بر کلاسش آشپزی کنه ولی وقتی میکرد،نامجون صددرصد تماشاش میکرد،ولی نه از نیمکتی اون طرف حیاط،بلکه توی اتاق آشپزی مینشست و با قسمتای رپ آهنگایی که سوکجین میذاشت،میخوند در حالی که سوکجین قسمتای ووکال رو میخوند.وقتی غذا پختن تموم میشد،مینشستن و امتحانش میکردن،به هم زل میزدن و واکنشای هم رو تقلید میکردن.بعضی وقتا با چشمای گشاد به هم زل میزدن و از مزه لذت میبردن.بعضی وقتا دوتاشون صورتشون رو جمع میکردن و یکی سطل آشغال می آورد.به ندرت دوتاشون اونقدر از مزهش بدشون میومد که به زور جلوی خودشون رو میگرفتن تا توی صورت اون یکی تُفِش نکنن.و بعضی وقتا نمیتونستن جلوی خودشون رو بگیرن.اون وقتا اصلا خوش نمیگذشت.
"تقریبا رسیدیم!"سوکجین با ریتم خوند و با اشتیاق نامجون رو به طرف اتاق 5A کشید و به طرف در هلش داد."برو تو!"
نامجون آروم درو هل داد و داخل رو نگاه کرد که احیانا دوستای مشترکشون،جانگ کوک،تهیونگ و جیمین،اونجا نباشن که بخوان باهاش شوخی کنن(قبلا بیشتر از یه بار این اتفاق افتاده بود).و بعد آروم وارد اتاق شد.یکم جلو رفت و یه دفعه چشمش به میز کار همیشگی سوکجین افتاد که پر از کاپ کیک بود.
بعد از اینکه کاپ کیکارو دید به طرف میز رفت و بهشون نگاه کرد،روی هرکدومشون یه حرف نوشته شده بود و باهم جمله ای رو میساختن که باعث شد نامجون منجمد شه.'تو بهترین چیزی هستی که تا حالا برام اتفاق افتاده'
"یادته چند ماه پیش ازت خواستم یکم انگلیسی یادم بدی ولی گفتی نه؟خب میخواستم انگلیسی یاد بگیرم چون میخواستم بدونم اون جمله چه معنی ای میده.اونی که وقتی فکر میکنی خوابم زمزمه میکنی،یا وقتی فکر میکنی صدات رو نمیشنوم آروم بهم میگی.به خاطر همین از هوسوک کمک گرفتم،میدونم اون انگلیسی نمیخونه ولی با اون پسره یونگی دوسته و اون بهم گفت یعنی چی."سوکجین همونطور که به طرف نامجون-که با انگشتاش بازی میکرد و دل و رودهش بهم ریخته بود- میرفت،توضیح داد."و حالا بالاخره میدونم چه معنی میدن.اون کلمه هایی که وقتی میگی آروم و شاد میشم.کلمه هایی که تا وقتی برنگردی و بهم توضیح ندی معنیشون رو نمیدونم."
نامجون آروم برگشت تا به چشمای سوکجین نگاه کنه و قلبش وقتی اشکایی که شکل میگرفتن رو دید،گرفت."من ساده و بیطعم بودم."نامجون مثل همه شیش ماه گذشته برای حرف زدن از قلبش کمک گرفت."و بعد تو اومدی تو زندگیم.منو با طعم پر کردی و بهم رنگای مختلف دادی.من کسی بودم که فقط از مغزم استفاده میکردم و بیخیال قلبم بودم،ولی وقتی دیدمت به قلبم دلیلی برای داد زدن و جلب توجه دادی.به قلبم دلیلی دادی که مجبورم کنه بهش گوش بدم.جلوم رو گرفتی و نذاشتی آدم بیطعم و بی احساسی بشم و منو یه آدم خیلی بهتر کردی.تو زندگیم رو از کسل کننده به زیبا تغییر دادی.الان دلیلی برای گوش دادن به قلبم دارم و همه اینا باعث شدن تو بهترین چیزی باشی که برام اتفاق افتاده."نامجون آخرین کلمه هارو انگلیسی گفتو دستای سوکجینو گرفت و به دانشجوی آشپزی که با چشمای درشت بهش نگاه میکرد،لبخند زد.
"من-من اینکارو کردم؟سوکجین پرسیدو نامجون تایید کرد.هنوزم به خاطر اینکه با تمام وجودش مردی که جلوش ایستاده بود رو ستایش میکرد،لبخند میزد.
"خب پس باید بدونی که تو هم بهترین چیزی هستی که برام اتفاق افتاده"کلمه هارو با فاصله تلفظ میکرد و صداش میلرزید ولی انگلیسی ای که از لبای خوش فرم سوکجین بیرون اومد برای نامجون کافی بود و باعث شد لبخند بزنه و ببوستش،که دنیاشونو پر از طعم های جدیدو رنگای روشن تر کرد.
روزای ساده،خاکستری و خسته کننده رفته بودن.روزای معمولی،کسل کننده و ناخواسته بودن،تموم شده بودن.روزایی که با مغزش فکر میکردو قلبش رو کنار گذاشته بود،تموم شده بودن.
کیم سوکجین وارد زندگی نامجون شده بود و چیزی که کم داشت رو بهش داده بود-طعم.
:>
Source : some blog on tumblr
Translated by me:"
YOU ARE READING
Flovour | k.n.j & k.s.j
Short Story"تو بهترین چیزی هستی که تا حالا برام اتفاق افتاده." -Namjin OneShot