چند روز پیش داشتم توی کلاس ریاضی-قبل از اومدن معلم - پی دی اف یک کتاب خوب رو می خوندم.
یکی از کسایی که سر کلاس ادبیات به خاطر اهل شعر بودنش حرف های زیادی برای گفتن داشت ، بهم گفت
" دیوانه ای ؟ کی سرکلاس کتاب می خونه؟!"
بعد به یکی دیگه از بچه ها هم گفت :
" این دیوونست ، سر کلاس کتاب می خونه."هیچ حس خاصی بهم دست نداد.
اما به اطراف که نگاه کردم ، کل بچه ها داشتن صحبت می کردن.از خودم پرسیدم چه عیبی داره به جای ده دقیقه صحبت کردن با آدم هایی که از هیچ کدومشون خوشم نمی یاد و از خیلی از افکارشون متنفرم ده دقیقه کتاب بخونم ؟
هیچ جوابی پیدا نکردم.نمی دونستم چرا دیوانه خطاب شدم.
خطای کارم رو پیدا نکردم.
به کارم یک ذره هم شک نداشتم و ندارم.پس می دونی ، ترجیح دادم لبخند بزنم و سکوت کنم.
یه روز به یک نفر گفتم :
"توی مدرسه ام حتی بلد نیستن اسم همینگوی رو تلفظ کنن.به نظرت سرم رو کجا بکوبم؟"
و اون بهترین جواب ممکن رو بهم داد :
" هیچ جا.سرت رو توی کتابت نگه دار."