ما چند تا دوست بودیم ...
یکیمون اون قدر لب پنجره نشست، که سیگاری شد و اون اون قدر سیگار کشید که مامانشم بوی دود گرفت و اون آخر یبار اشتباهی جای اینکه ته سیگارش رو از پنجره پرت کنه بیرون خودشو پرت کرد ...
یکیمون اون قدر منتظر وایستاد که بلندش کردن گذاشتنش پشت ویترین یه مغازه و لباس نو تنش کردن و شد تنها مانکنی که بلده خواب ببینه ...
یکیمون انقدر رگشو زد که حالا بدون خون راه میره، بدون خون می خنده و بدون خون عاشق می شه ...
یکیمون انقدر کتاب خوند که کلمه ها سرریز شدن ازش ،کف اتاقشو پوشوندن، جفت گیری کردن زیاد شدن و یه شب جای غذا خوردنش...
یکیمون انقدر پول نداشت که یه روز دستاشم ولش کردن رفتن و یه روز پاهاشم ولش کردن رفتن ...
یکیمون انقدر پولدار شد که زمان رو خرید ، زمین خرید ، بچه خرید ، ...
یکیمون انقدر گریه کرد که همه ی خواب هاش رویا هاش فکراش خنده هاش هم بیرون پاشید ...
یکیمون اون قدر گریه کرد که بچه شد و حالا همه ی لباس ها براش بزرگن و حالا همه ی جاده ها براش طولانی ان...
یکیمون انقدر کتک خورد که الان بوسشم می کنی کبود میشه...یکیمون انقدر مرد ، اونقدر مرد که فقط توی عکس دسته جمعیمون زنده است...
یکیمون انقدر عاشق تو شد که یادش رفت نیستی ،که یادش رفت مرده ،که یادش رفت ما یه روزی چن تا دوست بودیم ...
《ناشناس 》
♡◇♡◇
SGخب من نمی دونم چرا متنش جذاب بود
من اگه بین اون چن تا دوست بودم اونی بودم که کلمات خوردنش😑😂