"يادداشت ششم"

81 21 31
                                    

"تندتر حركت كن! تندتر پدال بزن!"
هانا اينو داد زد و من به سرفه افتادم.
"تندتر از اين نميشه!"
سريع پيچيدم دم در يكى از خونه ها و ريه هام شكايتوشونو با سرفه بهم رسوندن.
اسپرى آسمم رو در آوردم و تو دهنم پيس پيس زدم.
دوباره سرفه خفيفى كردم و نفس هاى عميق متعددى كشيدم.
هانا اسممو داد زد و سريع روند سمتم.
دوچرخه رو تكيه داد به درخت و اومد نزديكم.
"آسمون الان نه اونا ممكنه بهمون برسن!
آسمون بخاطر خدا سه تا كوچه ديگه مونده!
مون مرگ من! الان بهمون ميرسن! خدا ميدونه چى پيش مياد!"
هانا درحالى كه شونم رو گرفته بود و منو تندتند تكون ميداد اينارو گفت.
صداى خندشونو ميشنيدم؛
صداى خنده نفرت انگير و بَمشون رو.
نزديك شدن و ما سريع سمت دوچرخه هامون رفتيم.
سوار شديم و يكى از اون پسرا درحالى كه نفس نفس ميزد دستشو دراز كرد سمتم و شالمو چنگ زد!
جيغ زدم و با سرعت پدال زدم.
هانا جلوم بود و پسرا داشتن دنبالمون ميدويدن.
ما سه كوچه رو بى وقفه پدال زديم و تو يكى از كوچه هاى استادان گمشون كرديم.
با اينكه من احساس خطر ميكردم، هانا خنديد؛ از دوچرخش پياده شد و دوچرخه رو به ديوار تكيه داد.
به من نگاه كرد و زد زير خنده!
منم كم كم خندم گرفت!
بى دليل!

"هى عجيب غريبه!؟"
-اهميت نميدم اهميت نميدم!-
بلندگوى مغزم داشت اينو داد ميزد!
سودا بازومو گرفت و زير لب گفت: "بخاطر خدا بهش اهميت نده!"
"هى احمق عجيب غريب، جواب ندى نميگن سرسنگينى!"
سودا فشار دستش رو بازوم رو بيشتر كرد و سارين كه احساس خطر كرده بود بازوى ديگه منو گرفت و كشيد.
نوك پام به كفش يكى از دوستاى يلدا گير كرد، درواقع برام پشت پا گرفته بود!
با شدت جلو پرتاب شدم و افتادم رو زمين!
كتاب ادبيات و دفتر طراحى مدل لباسم دورتر از من روى زمين افتادن و بعضي از صفحات دفترم رو زمين پخش شد.
مينا جيغ كشيد و سودا خم شد كنارم؛ سارين رفت مديرو صدا كنه و هانا جلوى من ايستاد.
"هِع اينارو نگا كنين!"
يلدا رفت دفتر طراحيمو از جلوم برداشت، بازش كردو ورق زد.
"مال تو نيستن باقرى!"
هانا داد زد و دستاشو مشت كرد. يلدا اومد جلو و به هانا نگاه كرد.
"با تو حرف نزدم دختره ى تردشده از جامعه!"
هانا لبشو گاز گرفت، هانا ميخواست پسر بشه و سه سال ديگه ميتونست عمل كنه.
"ولى اون دوست احمق منه مگه نه؟"
هانا اينو گفت و يلدا رو هل داد عقب.
"به نفعته ازش فاصله بگيرى!"
هانا برگشت سمت من و دستمو گرفت، بلندم كرد.
تا به خودم اومدم ديدم همه بچه ها طرحاى منو برداشتن و حتى دفترمم اونجا نيست!
سودا كتاب ادبياتمو بهم برگردوند و من از شدت گريه پاهام سست شد و افتادم رو زمين.
ازشون متنفرم، ازشون متنفرم!
بلند هق هق ميكردم و اشكام مثل آبشار نيگارا فروميريخت!

"مدرسه چطور بود؟"
مامانم پرسيد و من اشكامو پاك كردم.
"گند و افتضاح!"
مامان دستكشاى آشپزيش رو روى اوپن گزاشت و با اخم به من نگاه كرد.
"ما درمورد اون كلمات بى ادبانه حرف زديم مگه نه؟"
مامان گفت و مشت دستامو مشت كردم. عزمم رو جزم كردمو داد زدم: "مامان من يه نوجوون فوق احساسيم و امروز، روز به طرز فجيعى افتضاح و زهرماريى بود برام!"
كيفم رو از روي زمين برداشتم و دويدم تو اتاقم!

هميشه مخفى ميشدم، از همه چيز!
من دفتر طراحيمو ميخوام، من دفتر طراحيمو ميخوام!
من نميخوام بهم آسيب بزنن، من نميخوام عجيب غريب باشم!
من عجيب غريبم، نيستم؟

AsemoonWhere stories live. Discover now