پنج عدد فوق العاده ايه.
ولى چهار؛
هميشه يه عدد تا تكميل رو كم داره!
پنج نفر بوديم.
پنج تا رنگ مختلف.
كه رو چمناى پارك مى نشستيم و باهم حرف ميزديم.
گاهى اوقات هم حرفى نميزديم!
فقط آسمونو تماشا ميكرديم.
سارين و سودا،
هانا و مينا؛
و من!يادم مياد يبار نشسته بوديم رو چمنا.
من يه جمله اى گفتم؛
از قسمت ناخود آگاه ذهنم.
"وقتي واست فرقي نميكنه
پس چه فرقي ميكنه؟"
اولين واكنش هانا بود؛
"ها؟"
اون ازم پرسيد.
"خب ميتونى بى تفاوت باشى!"
سارين اينو گفت و سودا چشم غره اى رفت.
"بى تفاوت باشى كه چى؟"
سودا غر زد و مينا جواب داد:
"اگه نميخاى بهش اهميت بدى پس برات نبايد فرقى داشته باشه!"
همه ساكت شديم!
چجوری صدای سکوت میتونه انقد زیاد باشه؟
سكوت بى انتها بود.
بى انتها؟
اصلا معنيش چيه؟
مگه كسى همچنان به زندگى كردن ادامه داده و قرن ها و سال هاى مختلفو ديده و هنوز هم نمرده كه بفهمه بى انتها چيه؟
مگه چيزى بى انتها قراره وجود خارجى داشته باشه كه مفهوم بى انتها رو توضيح بده؟
اصلا بى انتها چيه؟
زيادى فلسفى بود؛
خودمم اون موقع نفهميدم منظور افكارمو!ساعت نه شب بود.
حتما ميخوايين بدونين چطور پدر و مادر ميتونن اجازه بدن بچشون تا اين وقت شب بيرون باشه!
اوه؛ كوچه همه ما تو يه منطقه بود؛
خيابون دانشكده.
بعضى از كوچه ها نگهبان داشتن.
كوچه هاى ما هم داشت.
امن بود؛ امن و ساكت.
تو سكوت راه ميرفتيم.
من وسطشون بودم؛
هانا و سارين يه طرفم،
و سودا و مينا هم طرف ديگم.
يادم نمياد كى بود؛
يادم نمياد چند سال ازش گذشته،
ولى يادم مياد براى اولين بار احساس ميكردم فرد با ارزشيم!
حس متعلق بودن به جايى،
و اونجا كنار دوستام بود.
يادم مياد ما احساس خوبى داشتيم.
و چيزى كه باعث اين احساس خوبمون بود؛ سكوت بود!
گاهى اوقات سكوت؛ بهترين راه براى گفتن ناگفته هاس؛
مثل گفتن جوك؛
يا يه خبر ناراحت كننده!نصف مواقعى كه گفتم: -نه ناراحت نشدم-؛
در واقع خيلى ناراحت شدم.
انقدر كه قلبم يه بخش از وجودشو از دست ميداد!
به همه كمك كردم؛
اما كى به من كمك كرد؟
كسى كه بهم قول موندن تا ابد رو داد؛
ولى خودش زودتر از همه رفت.
قول موندن تا ابد؛
ازش متنفرم!
از اين قول متنفرم؛
قول موندن؟
تا كى؟ تا فردا كه بميرى؟!
تا ابد هيچوقت وجود نداره!
ابد يعنى چى اصلا؟
مگه قراره تا ابد زندگى كنى؟
اصلا مگه اتفاق ابديى برات افتاده كه بفهمى تا ابد يعنى چى؟
تا ابد؟
YOU ARE READING
Asemoon
Storie brevi[ مامانم عاشق سكوت كنار رودخونه و خيره شدن به آسمون و ابراش بود ، قبل از من! ] • • • • • • • • • • • • • • • • ❌80٪ مطالب و نوشته ها واقعى و مربوط به زندگى شخصى خود نويسنده ميباشد!❌