the first and the last

46 8 13
                                    

کلاب شلوغ بود اما من صدایی نمیشنیدم
شاید بخاطر این بود که ذهنم شلوغ تر از این کلاب لعنتی بود
صدای آهنگ هر لحظه برام کمتر میشد
یعنی داره خوابم میبره؟
شایدم هر لحظه بیشتر تو باتلاقه افکارم فرو میرم
یکی نشست کنارم
۲تا نوشیدنی سفارش داد و یکی رو به طرف من هُل داد
سرمو بالا آوردم
گفت به حساب من
خندیدم و سر تکون دادم
پرسید چرا اینجام
گفتم نمیدونم
پرسید تنهام
گفتم تا چند ساعت پیش نبودم ولی الان میتونم کاری کنم که تنهایی جلوم تعظیم کنه
پرسید چرا
به صورتش نگاه کردم
امکان نداشت خودش باشه!
چند ساعت پیش تو بیمارستان روی دستای خودم جون داده بود
دستم رو جلو بردم که لمسش کنم
همه چراغ ها خاموش شدند
صدای آهنگ قطع شد و همه از حرکت ایستادند
برق رفته بود
یکی موتور برق رو به کار انداخت
دوباره همه جا پر از نورای رنگی و صدای آهنگ شد
به جلوم نگاه کردم
هیچکی نبود
تنها بودم
و زندگی هنوز ادامه داشت...
the end

the lightsWhere stories live. Discover now