ᕈᖇᗢᙢᗢ♈ᓰᗝﬡ

43 7 0
                                    

لیام زین رو روی مبلش پیدا میکنه در حالی که داره گریه میکنه

آهی میکشه و کنارش میشینه

لیام یه کشمکش درونی با خودش داره تا قبل از این که پشتش رو نوازش کنه

« معذرت میخوام . نمیخواستم داد بزنم »

زین بغلش میکنه

« تو زین رو ترسوندی »

و میزنه زیر گریه

لیام آهی میکشه و سرش رو نوازش میکنه

« متاسفم »

« تو زین رو دوست نداری »

زین توی گردنش گریه میکنه و لیام متوجه نمیشه که زین روی پاش نشسته

« تو ازش متنفری ! زین هیچ کاری نکرده بود »

از حس نفس زین روی گردنش می لرزه

« آروم باش . من البته که دوستت دارم ، واقعا میگم قسم میخورم »

زین پلک میزنه و لیام اون رو روی شونش حس میکنه

« واقعا ؟ »

لیام سری تکون میده

« آره »

زین میره عقب و لبخند پهنی میزنه . لیام رو رو به پایین فشار میده

« باورت میکنم »

لیام آب دهنش رو قورت میده

« هر چی که دلت...»

و حرفش با زین که لب هاشون رو بهم فشار میده ناتموم میمونه . لیام چشماش رو میچرخونه و زبونش رو ته حلق زین فرو میبره

دستی رو حس میکنه که به بین پاهاش نزدیک میشه و صدای اعتراض آمیزی از بین لب هاش خارج میشه که ناگهان حس میکنه با گرما احاطه شده و این حس رو دوست داره

« ب...بس ک....»

همین که زین شروع میکنه به حکات آروم دستش صدای لیام خفه میشه

« بمونم ؟ »

زین زمزمه میکنه و گوشش رو بین لب هاش میگیره

« زین عاشق اینـه که بمونه »

حرکات دستاش سریع تر میشه

« تو هم باید برای زین بمونی »

قسمت انتهایی رو فشار میده

لیام ناله بلندی میکنه

«ن...نکن »

زین گردنش رو میلیسه

« چی کار نکنم ؟ »

دستاش متوقف میشه

« این کارو ؟ »

لیام به ضعف خودش لعنت میفرسته

« متوقفش نکن »

و ناله بلندی میکنه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 01, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ᔕᖰᗩᑕᗴWhere stories live. Discover now