🌸Baekhyun POV🌸
درست سمت دیگه خیابون بود! یه گل فروشی کوچیک و جمع و جور...یه گل فروشی ای که شاید روزی صد نفر از جلوش بدون یه نگاه دوباره به عقب رد میشدن.
یه گل فروشی مثل هزارتا گل فروشی دیگه!
اما مثل سایر گل فروشی ها نبود...
صاحب اون گل فروشی یه پسر خاص بود! یه پسر قد بلند و کشیده با گوشایی که حتی از اینور خیابون هم شکل بامزه اشون تو چشمم میومد.
هر روز صبح درست دور و بر تایمی که من با چشمای خواب الو و دماغی که بخاطر الرژی دم صبحم قرمز شده بود با غرغر مشغول ور رفتن با قفل های در کافه میشدم ،اونم سمت دیگه خیابون با سر و صدا کرکره مغازه اش رو بالا میکشید.
اون موقع صبح من معمولا انقدر کفری بودم که صدای بال زدن یه پشه دور سرم هم باعث میشد بخوام با صدای بلند فحش بدم اما وقتی صدای کرکره اون مغازه بی اهمیت توی کل خیابون خلوت میپیچید نیشم تا اخرین حد ممکن باز میشد جوری که حتی فین فین کردن یادم میرفت.
جوری که معلوم نشه دارم اون سمت رو نگاه میکنم میچرخیدم و به اندام جذابی که تو تیشرت های معمولا جذبش بیشتر خودنمایی میکردن خیره میشدم و بعد عین بدبختایی که زندگی عشقی ندارن با لبای اویزون دوباره میچرخیدم سمت در کافه و سعی میکردم به خودم این باور رو بدم که قرار نیس بقیه روز به اون غول سکسی اونور خیابون فکر کنم و اه بکشم.
این روتین هر روزه ام بود.
روز من با پسری که حتی اسمش رو نمیدونستم شروع میشد و با سرک کشیدنای وقت و بی وقتم به سمت دیگه خیابون از پشت شیشه های کافه بین شیفتام میگذشت.
گاهی وقت ها وسط گیج زدن بین عطر قهوه که مهمون همیشگی بینیم بود به این فکر میکردم که مغازه اون یعنی چه بویی میده؟
دوست داشتم بدونم چرا تصمیم گرفته گل فروشی بزنه! خیلی چیزها دوست داشتم بدونم اما نمیشد که یهو برم اونور خیابون و بگم "هی من دو سه ماهیه که دارم دیدت میزنم میشه باهام دوست شی؟"
بدبختی من در واقع از همون هفته اول کارم تو کافه شروع شد. گارسونی شغل اصلیم نبود...یعنی در واقع فقط منبع درامدم بود.
من نقاش بودم... اما از اون نقاشایی که هیچ کس به کارشون نگاه هم نمیندازه.
یه سایت کوچیک داشتم و گاه به گاه سفارش هایی که پولشون فقط در حد نصف کرایه خونم بود میگرفتم. اما راضی بودم.
از کار کردن تو کافه هم راضی بودم. میتونستم ادم ها رو تماشا کنم و هر روز در حالی که لباسام عطر قهوه گرفته برگردم خونه. دیگه از زندگی چی میخواستم؟
YOU ARE READING
🌸Forget Me Not🌸 [ one shot ]
Short Story"این گل های ظریف و آبی رو امروز برات میفرستم و این ها کلماتی ان که ازشون درخواست میکنم بهت بگن: ما با دوستی شروع کردیم و به یه عشق قوی و واقعی رسیدیم این از طرف کسیه که حتی اگه ازت دور باشه نمیتونه فراموشت کنه". 🌸#ForgetMeNot 🌸ژانر: رمنس.فلاف 🌸ک...