part1

194 19 11
                                    

"ساعت ها بی رمق میگذرند"

"تکرار ثانیه "

و من تورا میپرستیدم!

"تورا چون خدای خود دیدم"

"اما تو"

تورا چه به بندگانی من!؟

"گویی ساعت ها مرده اند"

"و نبودنت را فریاد میزنند"

"ثانیه ها هم روح مرا در ناقوص شکسته ای به دار آویخته اند"

کویر روحم در رویای اغوشت به خواب عمیقی فرو رفته
 
"اما تو"

در اغوش دیگری آرام گرفته ایی!

****
دستش رو گذاشت رو شونم با نگرانی بهم خیره شد لباش تکون میخوردن اما هیچ حرفی ازشون بیرون نمیومد صورتش طوری شده بود انگار تمام نگرانی های دنیا یکباره رو سرش خراب شده بودن بالاخره بعد از چند ثانیه تقلا شروع به حرف زدن کرد

" اقای استایلز نمیخوام فضولی کنم نه اصلا اما از شدت کنجکاوی دوست دارم کل کالیفرنیا رو بدووم و بزنم تو گوش همه"

از این حرفش به شدت خندم گرفت اگه الان توی کافه نبودیم رو کف زمین میخوابیدم اما خب سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم اما بازم صدام کل کافرو پر کرده بود و باعث شده بود همه  توجهشون به ما جلب بشه  بالاخره با تمام انرژی که تو وجودم مونده بود و همش رو مدیون اون دختر بودم کم کم صدام رو آوردم پایین و به یه لبخند ملیح تبدیلش کردم و خب مطمعن بودم اگه به جس اجازه میدادم میپرید تو بغلم و دستش رو تا نافم توی چالم فرو میکرد ولی خب از این خوشحالم که آدم ها توانایی های عجیب غریب ندارن تا بتونن صدای فکر کردنت رو بشنون 
همچنان منتظر نشسته بود و دستاش رو زیر چونش قاب گرفته بود و ایندفعه نوبت من بود که سوال بپرسم پس بی معطلی شروع کردم

"خب کندی چی میخوای بدونی ?

لبخند بزرگی زد و از چشماش میشد خوشحالیش رو بخونی انگار که بهش گفتن کل شکلات های دنیا مال تو سوییتی,  خیلی عجیب بود با  تمام مشکلاتی که تو وجودش داشت اما بازم باعث  میشد از  دیوونه بازیاش ساعت ها بخندی.و
بی پروا تر از قبل جوابم رو داد

  "خب ازش خبری داری یعنی زندست?

این سوالش درد رو یک باره به قلبم تزریق کرد اما سعی کردم نشون ندم ! و تظاهر کنم که خوبم و این کاملا یه سوال عادیه

"خیلی وقته ازش خبری نگرفتم اما اخرین چیزی که ازش یادم میاد چشمای گریونش بود که یکباره برای همیشه ازم دریغشون کرد"

به نظر میومد برام ناراحته اما چه اهمیتی داره اگه همه ی آدم های دنیا هم جمع بشن و برام گریه کنن چیزی نه از خودم و نه از واقعیت کم نمیکنه.
مث همیشه با چشم های مهربونش نگام کرد و دستش رو گذاشت رو دستم و خب اینم یه جور همدردی حساب میشه من تمام زندگیم رو نابود کردم تا بتونم تنها باشم و اونوقت الان جس کنار من بی معنی ترین اتفاقیه که میتونه بیفته اما من خسته تر از اونیم که دیگه بخوام اهمیت بدم و خب بودن گوش شنوا خیلی بهتر از اینه که حرفای روی دلت رو به خودت تحویل بدی!

دوباره نگاهم کرد و گفت:

"ببخشید آقای استایلز نمیخواستم با این سوال ناراحتتون کنم"
مهربون نگاش کردم و دستم رو روی دستش فشار دادم و لبخندی از روی اجبار به معنیه خوب بودن حالم زدم
اما هیچ کس از غروب چشماش خبر نداشت مگه نه!
..........
سلام بنده حدیث هستم یکی از نویسنده های این فنفیک
این فنفیک دوتا نویسنده داره یکی من و یکی مهدیس^-^
اولین کار مشترکمونه خیلی براش؛ ذوق داریم
البته که نظر شما هم مهمه پس کامنت بزارین و از فنفیک حمایت کنید
دوستون داریم
عال د لاو❤💙
وت هم فراموش نشه😹😻💖💜

Bro(Larry stylinson)Where stories live. Discover now