part2

110 12 25
                                    

"نمیدانم!"

"خاطراتت آنقدر من بیمار را در گردابشان زندانی کرده اند
که دگر از آزادی خویش نا امیدم"

"آنقدر در وجودت غرق شده بودم"
"که کور شدم"

"ریه هایم برای دمی دیگر به بودنت محتاجند"

"اما تو هوایت را از آن ها گرفتی"

"و حال این ماهی برای دمی دیگر خود را به زمین و زمان میکوبد

****
"نوامبر۲۰۱۸"
ضربه ای که با دستش به اون چینی های گرون قیمت وارد کرد باعث شد تمامشون مث زندگی خودش تو چند ثانیه نابود بشه.

به قدری عصبی بود که به خونی که از دستش میومد و روی فرش چکه میکرد اهمیتی نمیداد،انقدر توی ذهنش با خودش دعوا کرده بود که حس میکرد تمام رگ های مغزش دارن خودشون رو دار میزنن! ولی تصمیمش رو گرفته بود.

در کمدش رو باز کرد و لباس هاش رو توی کوله ی همیشگیش که گوشه ی تختش ولو بود گذاشت اهمیتی نداشت که لباساش عملا با خون یکی شده بودن.

لباس خونی پوشیدن بهتر از لخت موندن بود مسلما !
و خب توی این همه در گیری کی به لباس اهمیت میداد هری که نمیداد!

کولش رو پشتش گذاشت و حتی لازم ندید یادداشت بزاره چون فقط میخواست بره و محو بشه میخواست به جایی پناه ببره که نه کسی اون رو میشناخت نه کسی مزاحمش میشد.

اون میخواست این دفعه تنهایی به سرنوشت به فاک رفتش قدم برداره و هیچ کس جلو دارش نبود.

از اتاقش زد بیرون پله هارو تند تند پایین اومد خواهرش توی آشپز خونه داشت غذای مورد علاقش رو درست میکرد،اما هز انتخاب دیگه ای نداشت باید تا فرصتش رو داشت خارج میشد و یا اون اتفاق ها منجر میشدن به خودش آسیب بزنه!

هز خوب میدونست هیچ کس نمیتونه از اون دره ای که درونش هست و هر روز داره یه قسمتی از قلبش به سمتش پرتاب میشه نجاتش بده الان دیگه نه!

"و حالا اون به بد ترین حالت ممکن درد رو حس میکرد و فقط رفتن باقی مونده بود!"

شاید باعث میشد از این مشکلات فرار کنه. یه چیز رو به خوبی میدونست که دیگه مردد نبود!

به سمت در ورودی حرکت کرد باعجله کتونی هاشو پوشید و کوله ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت.
دستگیره ی در رو چرخوند و با چشمایی که حتی خودشم نمیدونست چه احساسی توش موج میزنه برای اخرین بار به خونه ای که تمام خاطرات تلخ و شیرینش , اشک و لبخند رو توش تجربه کرده بود نگاهی از روی دلتنگی انداخت و تمامشون رو با بستن چشماش تو خونه ی ذهنش ثبت کرد .

نباید یادش میرفت آدم مگه تنها داراییش رو فراموش میکنه!

اون پسر خوب میدونست قرار نیست دوباره به اینجا برگرده. برای چند لحظه به عکسای کوچیک برجسته ی روی دیوار خیره موند
خودش و خواهرش!

خواهری که بیشتر از جونش بهش وابسته بود!
قلب پسرک بیتاب بود , درونش بیجون داد میزد که برگرد حداقل بغلش کن!

میخواست اما فقط... اگه بغلش میکرد نمیتونست دل بکنه.
پس یک ثانیه هم تعلل نکرد ,درو باز کرد و از خونه زد بیرون.

اون آسفالت آشنا رو متر کرد اون نمیدونست قرار بود کجا بره اما فقط دوست داشت ساعت ها قدم برداره و همه چیز هایی که "هست" رو فراموش کنه !
****

"می ۲۰۲۸"
زن بلوند به موهاش چنگ زد سعی کرد مرتبشون کنه،عینک آفتابیش رو روی بینش سفت کرد, بنظر جای قشنگی میومد، از اینکه بعد مدت ها اومده بود سفر خوشحال بود.

از گروه همسالاش جدا شد و به کافه ای که فاصله نسبتا کمی به جاده داشت قدم برداشت ,یکی از میز هایی رو که دورو بر کافه با سلیقه خاصی چیده شده بود رو انتخاب کرد.

چند ثانیه بعد دختر خوشرویی همراه لباس مخصوص برای گرفتن سفارش رو به روی اون ایستاده بود و
با لبخند دندون نماش رو کرد بهش و گفت:

"خوش آمدید مادام چه چیزی میل دارین؟

هم زمان منو رو روی میز گذاشت زن در جوابش لبخند زد و به منو نگاه کرد مطمعنا به یه چیز خنک توی این هوا نیاز داشت اما عادت های عجیبش تا مسافرت هم همراهش بودند. پس ترجیح داد یه قهوه ی دارک سفارش بده و رو کرد به اون دختر و گفت :

"یه قهو ه ی دارک لطفا!

پیش خدمت سرش رو تکون داد و با لبخند میز رو ترک کرد.
این خیلی عجیب بود که دلش برای برادری که ده ساله گمش کرده بود تنگ شده بود؟! شاید بخاطر قهوه تو تابستون آره؟!
روزهای گرم تابستونی بی هوا داخل اتاق جم میشد اون رو درحال قهوه خوردن میدید!
با قیافه وات د فاک نگاهش میکرد میگفت:

"اخرش با قهوه خوردنت تو این گرما خفه میشی"

و جم سعی میکرد برادرش رو مجبور کنه که اونم یکمی امتحان کنه!
پسر چشماش رو میچرخوند و باعث خنده های بلند خواهرش میشد.

اونقدر تو گذشته غرق شده بود که متوجه فنجون قهوه ای که توسط اون دختر رو روی میز گذاشته بود نشده بود.
و وقتی به خودش اومد, فنجون قهوه رو روبه روی خودش دید،زیر لب از پیشخدمتی که چند لحظه قبل میز رو ترک کرده بود تشکر کرد.

و باز هم مرور خاطرات! هنوز یادش نرفته بود که چقدر دنبال برادر کوچک ترش گشته اما نتونسته بود هیچ سرنخی از اینکه اون کجاست پیدا کنه و خب مثل بقیه نا امید شده بود و اینطوری با خودش کنار اومده بود که دیگه قرار نیست اون پسر چشم سبز رو ببینه!
قرار نیست بخاطر کاراش حرص بخوره و بهش غر بزنه
قرار نیست نصفه شب بالا سرش بره که مطمعن شه حالش خوبه. دیگه قرار نیست تنها دلیل زندگیشو ببینه!
.......
های عگین😂🤓
من و مهدیس بازم اومدیم
امیدوارم از داستان لذت ببرین💖❤
وت و کامنت فراموش نشه😃💛💚💙

Bro(Larry stylinson)Where stories live. Discover now