همون طور که صفحه اینستا نایل و چک میگردم سیبی که زین برام پرت کرد و گرفتم
ز_یه موقعیت توپ برات جور کردم اگه بتونی اونجا مخش و بزنی دیگه تمومه
ه_خب؟
ز_امشب یه پارتی قراره توی کشتی برگزار بشه اونجا فقط آدمای بزرگ حق دارن برن
ه_آوو زین نمیخوام بازم جای یه شکم گنده باشم
زین بلند خندیدم و یه عکس پرت کرد روی شکمم
ز_لویی تاملینسون پسر فرمانده ارتش
به عکس نگاه سرسری کردم
ه_حالا این شازده کجا هست؟؟
ز_تقریبا از 5 سالگی توی آمریکا بوده و الان میخواد برگرده
ه_خانوادش چی؟
ز_تو من و دست کم گرفتی؟هوم؟
خندیدم و لباش و کوتاه بوسیدم
"ساعت 8 شب"
کت مشکیم و پوشیدم و به عکس اون پسره لویی نگاه کردم خیلی سعی کردم شبیهش شم ولی خب فکر نکنم خیلی هم موفق بوده باشم
ز_اومم خوشگل شدی
همون طور که سویچ ماشین و پرت میکرد سمتم گفت نزدیک بهش ایستادم
ه_من خوشگل نیستم مالیک جذابم
خندید و هولم دادم سمت در
ز_مغرور
چشم غره ای بهش رفتم و از خونه بیرون اومدم رفتم توی پارکینگ از بین ماشینای مختلف گذشتم و لامبورگینی مشکیم و انتخاب کردم بعد از مدت نه چندان کوتاهی ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم سمت ورودی اون کشتی جلوی نگهبان ایستادم و کارتم ورودم و از بین کارتای مختلف توی جیبم پیدا کردم و رو به روش گرفتم بعد از چند ثانیه سرش و تکون داد
+بفرمایید داخل اقای تاملینسون
نیشخند زدم زین خیلی خوب کارشو بلده
بعد از اینکه رفتم داخل دنبال اون بلوندی گشتم کنار پدر مادرش ایستاده بود و مشخص بود حوصلش سر رفته بدون درنگ رفتم سمتشون
ه_اوه هوران دوباره همدیگر و دیدیم
سرش و به سمتم برگردوند
ن_نیک تو..اینجا
توی یک قدمیش ایستادم و لبخند زدم
ه_دیدنت اینجا قافل گیر کننده بود
سرش و به نشونه تایید تکون داد
ن_ منم انتظار دیدن دوبارت و نداشتم
ه_ولی من میدونستم که دوباره تورو میبینم
با آرامش و لبخند همیشگیم گفتم،معلوم بود که متعجب شده و دلش میخواد زود تر سوالش و بپرسه اما خجالت میکشه نیشخندم پر رنگ تر شد و توی دلم شروع به شمردن کردم
"1"
ن_امم
"2"
ن_من یه چیزی میخوام بپرسم ازت
"3"
ن_تو..خب تو چطوری مطمئن بودی که..
انگشتم اشارم و رو لبش گذاشتم
ه_تو منو به سمت خودت میکشی مثل یه قطب ناهم نام
قبل از اینکه پدر و مادرش به ما نگاه کنن انگشتم و از روی لبش برداشتم و این دقیقا همزمان شد با قدم پدر و مادرش به سمتمون پدرش اخم کرده بود و با دقت سر تا پام و از نظر میگذروند لبخند مجذوب کننده همیشگیم و زدم و فاصله رو کم کردم دستم و سمت پدرش دراز کردم
ه_از دیدنتون خوشبختم اقای هوران
بوریس(پدر نایل)_منم همین طور اقای..
با مکثش سریعا جواب دادم
ه_تاملینسون..نیک تاملینسون
ب_اقای تاملینسون
حرفش و کامل کرد، همچنان میتونستم بفهمم که بهم اعتماد کامل نداره
ه_تعریف شمارو خیلی از پدرم شنیده بودم، پدر میگفت که شما مرد باهوش و کاردانی هستین من میدونستم که اون هیچ وقت اشتباه نمیکنه اما با دیدن شما در این باره مطمئن شدم
اخماش از هم باز شد و لبخند کوچیکی زد
ب_این نظر لطف جناب تاملینسونه با اینکه من تا به حال ایشونو ندیدم ولی میتونم بفهمم که مرد بسیار با تجربه این
ه_کاملا درسته پدر خیلی زود خصوصیات ادما رو تشخیص میده و متاسفانه یا خوشبختانه منم اینو به ارث بردم
لبخندش بزرگتر شد خوبه پس اون از من خوشش اومده میتونم حس کنم که شک و تردیدش نسبت به من از بین رفته به نایل نگاه کردم با دیدن من سریع نگاهش و دزدید
ه_اقای هوران؟
پدرش سریعا جوابم و داد
ب_بله؟
ه_میتونم شمارو روز سه شنبه برای شام دعوت کنم؟؟
نایل معلوم بود که هول شده و خیلی سریع نگاهش و بین من و پدرش میگردوند
ب_مناسبتش چیه اقای تاملینسون؟؟
لبخند زدم و با آرامش پلکام و باز و بسته کردم
ه_فقط برای اشناییه...همین
ب_من واقعا نمیتونم دعوت شما رو رد کنم
ه_اجازه بدید من رانندم و بفرستم دنبالتون
ب_حتما
زیر چشمی به پسر بلوند کنارم نگاهی انداختم سعی داشت لبخندش و پنهان کنه اومم اون خیلی راحت توی چنگ منه فقط چند تا حرکت کوچیک دیگه مونده
توی همین فکرا بودم که یه پسر جوون از پشت سرم با هیجان صدام زد
+لویی
___________________________
خب عينم ع عين نظر؟
YOU ARE READING
The night's black wolf
Fanfictionتوي داستان ما جايي براي عشق نبود همه چيز توي پول خلاصه ميشد اما ليام و نايل اون دوتا لعنتي قواعد بازي و بهم زدن