▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪چشامو باز کردم
خیلی خابیده بودم
امروز روزی بود که بعد سالها انتظار بلاخره میتونستم تجربش کنم
از روی تخت بلند شدم و لباسامو پوشیدم
_هی مام
+سلام عزیزم...صبونه؟
_تو راه ی چیزی میخورم
+باشه عزیزم میتونی بری
لپ مامانمو بوسیدم و رفتم ست کیفم
درو باز کردم و رفتم بیرون
عاه چقد خوبه هوای سالمو صبح به این زودی تنفس کنی
پیاده راه میرفتم
شرکتی که قرار بود برای مصاحبه برم خیلی دور نبود تقریبا نزدیک خونمون بود
بعد یه ربع پیاده روی رسیدم
رفتم داخل
استرس تمام وجودمو گرفته بود
ینی الان اونا اینجان تا منو ببینن؟عاه گاد باورم نمیشه مثل یه خاب میمونه
رفتم سمت منشی
_سلام خانوم
منشی:سلام دختر جوان..هی تو همونی که قراره مصاحبه کنه؟
_عامم خب آره
لبخند کجی زدم
م:اوه نگا کن دختر استرس نداشته باش اونا خیلی مهربونن همون روز اول نمیخورنت
خندیدم
_شما خیلی مهربونید مرسی واقعا حالم بهتر شد
م:عزیزم...خب طبقه ی هشتم اتاق سه منتظرتن
_مرسی
رفتم تو آسانسور و طبقه ی هشت رو زدم
دینگ
آسانسور رسید
خب اتاق سه
عاها ایناهاش
عای پاهام داشت میلرزید دستام عرق کرده بود و یخ زده بود
اروم و با تردید در زدم....
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
خب خب پارت اول بود خاستم نفهمین از نگاه کیه
کامنت و ووت یادتون نره💕
YOU ARE READING
Lovely rose
Fanfictionوقتی ی دختر ۱۶ساله میخاد به آرزوش برسه....تمام دنیا عوض میشه...اون نمیدونست اسطوره یه قاتل وحشیه...اون تبدیل به یه بیبی گرل میشه و هرجور شده میخاد از اون مخمصه در بیاد اون با استعداده....