(Loren p.o.v)ه:خب من برم کارای ترخیصو انجام بدم
ل:ولی اونا گفتن فردا مرخص میشم
ه:باهاشون صحبت میکنم ببینم چیمیشه
ل:ازت ممنونم
یه لبخند دلنشین زد و رفت بیرون
ینی کار کی میتونه باشه؟
کی اونارو کشته کی نزاشت بفهمن دخترشون داره موفق میشه و به آرزوهاش میرسه
تو این فکرا بودم که نفهمیدم کی یه ساعت گزشت
هری اومد داخل
ه:خب دکترا گفتن میتونم ببرمت خونه
ل:واقعا؟
ه:عاره...بیا کمکت کنم
دستمو گرفت و از رو تخت پاشدم
کفشامو پوشیدم و رفتیم تو پارکینگ
در ماشینو برام باز کرد و منم نشستم تو ماشین
چشامو بستمو با دستم صورتمو پوشوندم
احساس کردم ی چیز گرم روی پاهامه
دیدم هری دستشو گزاشته رو زانوم و نگاهم میکنه
ه:نگران نباش لورن من پیداش میکنم و به جزای کارش میرسونمش
بغلم کرد
بغلش آرامش خاصی رو بهم منطقل میکرد
خیلی گرم بود...یه عاغوش گرم و پر از احساس
از هم جدا شدیم و احساس کردم گونه هام خیسن
وای من گریه کردم
زود با پشت دستم خشکش کردم و هری راه افتاد
بعد از حدود بیست مین رسیدیم خونش
خونه ک ن عمارت
نگهباناش درو باز کردن
خونه ی خیلی قشنگی بود
ماشینو پارک کرد و کمکم کرد تا منم پیاده شم
رفتیم تو خونه و خدمتکارش اومد
ه:هی مارگاریت...به این خانوم کوچولو اتاقشو نشون بده
فازش چیبود؟من 16سالمه خانوم کوچولو چیه؟/:
ماگاریت:عزیزم از این طرف بیا
پشت سرش میرفتم
رفتیم طبقه ی بالا و در یه اتاقو باز کرد
همه چیز صورتی و مخصوص یه نوجوان بود
کی وقت کرد این اتاقو درست کنه؟
مارگریت:دخترم تو این کمد هر لباسی بخای هست و اون یکی کمد هم لباسای مجلسیه
چیزی خاستی با اون تلفن کنار تختت شماره ی 0 رو بگیر تا من بیام
ل:ممنون خانوم مارگاریت
لبخند زد و رفت
خیلی خسته بودم پس اول رفتم و یه دوش گرفتم
حوله رو دورم پیچیدم و اومدم بیرون که در یدفه باز شد
ه:لورن....اوه ببخشید
رفت بیرون و من هنوز شوکه بودم
در زدن رو برا همین موقع ها ساختن
یه دست لباس با یه ست مشکی از تو کمد برداشتم و پوشیدم
درو باز کردم و دیدم هری هنوز اونجا منتظر وایساده
ه:عا اومدی...خب میخاستم بگم غذا حاضره میتونی بیای پایین و یه چیز دیگه
به بقیه پسراهم گفتم تو اینجایی و گفتن یه ساعت دیگه میان
سرمو تکون دادم و پشت سرش رفتم پایین
میز غذا خوری کامل بود و همه چیز روش بود
استیک
مرغ سوخاری
سالاد
سس
و هر چیزی که فکرشو بکنین
نشستم
اصلا میلی به غذا نداشتم و فقط باهاش بازی میکردم
هری که فهمیده بود گف
ه:چرا غذا نمیخوری لورن؟
ل:میل ندارم...میصه برم تو اتاقم؟(Harry p.o.v)
بعد یک ساعت پسرا اومدن و لورن هنوز تو اتاقش بود
زین:هری این طبیعیه اون دختر خانوادشو از دست داده اونم به بدترین طرز ممکن
نایل:خب گایز نظرتون چیه به روش خودمون عمل کنیم و اونو سرحال بیاریم؟
(Loren p.o.v)فکر کردن به لحظه های خوبی که با خانوادم داشتم باعث سر خوردن اشکهام روی گونم میشد
صدای در اومد
ل:بله؟در باز شد و همه ی پسرا اومدن داخل
استایل لورن عکسی که بالا گزاشتم
YOU ARE READING
Lovely rose
Fanfictionوقتی ی دختر ۱۶ساله میخاد به آرزوش برسه....تمام دنیا عوض میشه...اون نمیدونست اسطوره یه قاتل وحشیه...اون تبدیل به یه بیبی گرل میشه و هرجور شده میخاد از اون مخمصه در بیاد اون با استعداده....