Chapter 21 : تو عاشقی

2K 272 80
                                    


بعضی وقت ها ما آتیش میشیم
بعضی وقت ها ما جلوش رو میگیریم مثله بارون
بعضی وقت ها وقتی که فکر میکنم این تمومه
تو یه پرچم سفید رو تکون میدی
ما جدا افتادیم و بعد دوباره برگشتیم
ماهمیشه جایی برمیگردیم که شروع کردیم
همه فقط یکم زیادی ضربه میزنن
همه فقط یکم زیادی ضربه میزنن
این افتادن فوق العادس
بیا عشق بورزیم و ریسک کنیم
من ترجیح میدم یکم زیادی دوست داشته باشم

****************

چپتر ۲۱
گلاوس کایسر اسچلاند
تو عاشقی

به محض باز کردن چشمام سر گیجه گرفتم . سر دردم باعث شد ناله کنم . سرم خیلی درد میکنه . پارتی دیشب خیلی خوش گذشت و عالی بود .  وقتی به ساعت نگاه کردم و ساعت  5:43 صبح رو نشون میداد . لعنتی .  تقریبا یه روز کامل خواب بودم . هوا بارونیه و این به موقعیتم کمکی نمیکنه . اتاقم بهم ریختست و لباسایی که شب گذشته پوشیده بودم رو زمینن و من تنها یه باکسر تنمه . به دیشب فکر کردم تا چیزی یادم بیاد اما فقط فکر کردن بهش باعث شد سرم بد تر از قبل درد بگیره . ریچارد و مامانم دوباره به یه سفر کاری رفتن . یه سفر ۴ روزه و ریچارد ۳۰۰ دلار بهم پول داده  درواقع باید بگم من ازش پول نخواستم . مامان بهم گوشزد کرد که مواظب خودم باشمو تو خونه پارتی راه نندازم .

چشمام رو بارونی که اون بیرون میومد ثابت موند و خاطرات پدرم و خودم که زیر بارون بازی میکردیم رو به یاد اوردم .  من ۹ سالم بود و داشتیم ' دنبال بازی ' میکردیم به قدری خوشحال بودیم که حتی مامانم نمیتونست مارو از زیر بارون بیرون بیاره .  مامان از دستمون عصبانی شد و بهمون گفت قراره مریض بشیم . و ما هم بهش توجه نکردیم و جوری زیر اون بارون بازی کردیم انگار اخرین روز زندگیمون بود . بابا دنبالم میدویید و تلاش میکرد منو بگیره . و زمانی که دستش بهم رسید منو رو شونه هاش انداخت و شروع به دوییدن کرد .
.

چشمام با به یاد اوردن اون خاطرات خیس شد .  با پشت دستم اشکامو پاک کردم و نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم .  لباسایی که ازشون استفاده کرده بودمو کثیف بودن تو سطل انداختم و به سمت کمد رفتمو لباسای جدیدمو برداشتم ؛ یه تیشرت سفید و یه شلوارک ورزشی ، پوشیدمشون . از پله ها پایین رفتم سرم همونطور که از پله ها پایین میرفتم درد میکرد و من یکی از خدمتکار ها به اسم بتی رو صدا زدم و ازش خواستم برای سر دردم قرص بیاره .بتی کنارم با یک قرص تو دستش ایستاد و قرص رو همراه آب داد بهم . ازش تشکر کردم و اون گفت ' خواهش میکنم ' و برگشت سر گردگیری کردن خونه و تمیز کردن گندکاری های تو حال پذیرایی .  چشمام هنوز رو بارون ثابت میموند . چه حسی داره دوباره ازادانه زیر بارون بازی کنی ؟ از خودم پرسیدمو لبخندی رو لبام جا خشک کرد .

بدون اینکه فکر کنم جوری که انگار پاهام اختیارشو از دست داده بود از خونه بیرون زدم و بلافاصله  سردی قطره های بارون به پوستم برخورد کرد و خیسم کرد ، لباسام به تنم چسبیده بود . حس سرمای آب باعث میشد به لرز بیفتم . سرمو به عقب خم کردم و قطره های بارون به نرمی رو صورتم میریخت . فقط دوییدن ، راه رفتن ، بازی کردن زیر بارون منو آروم میکنه . سال های زیادی از اخرین باری که زیر بارون بازی کردم میگذره . سال های زیادی از زمانی که منو بابام بهترین لحظه ی زندگیمون رو کنار هم زیر بارون ساختیم میگذره .  بارون منو اروم میکنه و بهم ارامش میده ، انگار هیچ دغدغه ای ندارم ، انگار هیچ مشکلی نداشتم .

Falling In Love With Mr.Step-Brother[BoyXBoy] TranslationWhere stories live. Discover now