63:)

18 6 8
                                    

دستامو بالای یه تخت آهنی باز از هم بسته بودن و پاهامم همینطور...یادم نیست چه اتفاقی افتاد...

یادم میاد از خونه اومدم بیرون و دنبال همسرم دویدم....ولی یه نور دیدم و دیگه یادم نمیاد...

چندتا زن اومدن بالای سرم و من نیشخند زدم...

یکی از اونا لباسامو دراورد...خب زنم دیگه منو نمیخواست عیبی نداشت یکم خوش بگذرونم...ولی اوما چرا منو دزدین...

وقتی یکی از اونا دور شد پاهاش پوست نداشت....تنم لرزید وقتی یکیشون در گوشم زمزمه کرد...

+فقط یکم باید بدن انسان هارو بشناسیم تا بتونیم کاملا تبدیل بشیم...

یکیشون یه تیغه برداشت و شکممو باز کرد...خواستم فریاد بکشم که یکیشون دستشو کرد توی دهنم...دستشو داشت پایین میبرد...سرم داشت گیج میرفت...میخواستم بیهوش بشم که درد بدی که توی تمام بدنم وارد شد باعث شد چشمام گرد بشه...

+فقط یکی از عصب هاتو پاره کردیم...نگران نباش...وقتی کارمون تموم شه پوستتو میذاریم داخل موزه...پس نیازی نیست ناراحت باشی...

من کجا بودم...

.
.
.

جدا از این یکی بدم اومد -_-

Natural but supernatural Where stories live. Discover now