جهان از پستی آغاز شد. سپس به بالای خیابان ایران زمین رسید. زیر پاهای او که داشت روی پدالش گاز میداد. جهان برایش سه میلیارد آب خورده بود. پرچمی سیاه رویش. نور اتوبان کورش کرده بود. البته کوروش در مرودشت خواب بود. باد تایرهای ماشین به پشت موی بلند پیرمردی وزید. موها تکان نخورد. حمام، دو هفته، عرق، چسبناک. افتاده بود به جان صندوقی و با نخ و آدامس سعی میکرد اموالش را از دولت پس بگیرد. زنهای سیاهپوش در پیاده رو بچه هایشان مریض بودند و از عابران، منت تکه کاغذی را میکشیدند که تصویر جلادی بی خرد را روی خود داشت که هنوز از ملت طلبکار بود و بزرگترین دستاوردش این بود که در جهانش قیمتِ گوشت موش های داخل جوب از حقوق کارگران بیشتر بود.
ماشین جلوی عمارتی ایستاد. مردکی صدایش بلند بود و از داخل عمارت صدای هذیانش بیرون میآمد. مردک زالوصفت پول میگرفت تا مردم را بگریاند. اینجا با گریه و ایمان اتحاد ایجاد میکردند. با اتحاد واهی، قدرت میساختند و با قدرت اتحاد را از بین میبردند.
مرد از ماشینش پیاده شد و پا روی آسفالت جهانش گذاشت. آمد وارد عمارتی شود که هر روز در آن به مردم غذای مفت میداد ولی به طرز عجیبی کاسبی میکرد. کسی به شلوارش چنگ زد. با خشم برگشت. پسرکی نحیف از او تمنایی کرد. اما پسرک آدم مهمی نبود. چیزی که در آن شهر زیاد بود از آن پسرک ها و دخترکهای گشنه بود. هرچیزی زیادش بی ارزش بود. ارزش هرچیز را عرضه و تقاضا مشخص میکرد. چیزی که زیاد باشد تقاضایی ندارد. گشنه ها بی ارزش بودند، دزدی افتخار. خوک ها از عمارت خارج شدند و پسرک را از صاحب جهان جدا کردند و هل دادند. افتاد روی جهان سه میلیاردی مرد بزرگ. عصبانی شدند. پسرک را زیر مشت و لگد گرفتند. وقتی مُرد انداختنش داخل فاضلاب. از آن روز آب شهر بوی تعفن گرفته. حالا مرد جهانی را صاحب است. اما جهان او حالا آبش متعفن است. پسرک مهم نبود. بی ارزش بود. زیاد بود. اما جادوی مرگش جهانی را بر صاحبانش متعفن کرد.پایان