چند وقت قبل وقتی باهاش حرف میزدم نمیتونم لبخند نزنم، اون حسی که وقتی با یه پیرمرد راجب خاطره های بچگیش و با یه بچه راجب عروسکایه مورد علاقش حرف میزنین بهتون دست میده رو باهم ترکیب کنین، جالب میشه نه؟ منم یه همچین حسی راجبش داشتم.
حس نمیکردم وسط صحبتامون قراره اون پیرمرد بهم بگه حالا برو گمشو حرف زدن باهات مضخرفه یا اون بچه بهم بگه خوابش گرفته به خاطر حرف زدن با من.
یکی از ایراداش این بود که خیلی میترسید و یکی از ایرادام این بود که اصلا از ترسیدنش نمیترسیدم، مثل بچه ها فکر میکردم من میتونم جلوی فکراشو بگیرم و رامش کنم، ولی اون که یه سگ نیست، هست؟
"لویی، لو؟!" صدای عمیقش گوشمو پر کرد و برگشتم سمتش. از نگاهش فهمیدم چندوقته داره صدام میکنه.
"هوم؟" ابروهامو بالا دادم و بدون توجه به اینکه خودم حواسم پرت بود جوری رفتار کردم که ازم چیزی نپرسه. یه نگاه عجیب بهم دادو و چشماشو ریز کرد.
"ام داشتم ازت میپرسیدم نظرت راجب کار جدیدم چیه؟" اون پرسید و من لبخند زدم، میدونم چقدر نظر بقیه راجب کاراش واسش مهمن، اون حتی بعضی اهنگاشو به خاطر حرف کوچیکی مثل 'میتونه بهتر باشه' بیخیال میشه.
"فوق العادست، نمیدونم چطوری توصیفش کنم." -همونجوری که نمیدونم چیجوری تورو تو کلمه ها جا بدم- ادامه حرفمو با لبخندم بهش گفتم و یکم تو جام جا به جا شدم. لبخندش تموم چرک وجودمو از بین برد
"واقعا؟ فک نمیکردم دوسش داشته باشی." با لبخند بزرگش گفت و من لبامو جمع کردم تا جلوی خودمو واسه گفتن کلمه ها و جمله ها و بعدم داستان ها بگیرم
"من از همه کارات خوشم میاد." اره در هر صورت اون کلمات و جملات و داستان هارو گفتم، تغییر نگاهش نشون میداد اونم فکرش مثل من یه جایی گیر کرد با اون جمله. ولی مگه خودش نبود که میگفت خسته شده؟
"اوه" تنها چیزی بود که گفت قبل از اینکه یه سکوت ضایع بینمون درست شه. و دستاشو روی شلوارش کشید دقیقن مثل تمام وقتایی که استرس میگیره و نمیخواد نشونش بده
"هی" گفتم واسه اینکه حواسشو سمت خودم بیارم. "من خوبم باشه؟ قبلا راجب همه چیز حرف زدیم، نمیخواد نگران باشی" یهش لبخند زدم و وقتی با ارامش یکیشو بهم برگردوند قلبم ذوب شد. چی بهتر از اینکه ببینم اینجوری لبخند میزنه؟
"من...فک کنم بهتره برم." اره جمله ای که همیشه ازش متنفر بودمو به زبون اورد و من سرمو با ارامش تکون دادم تا بفهمه مشکلی نیست اگه استرس داشته باشه. اون همیشه حرفای جدیشو به شوخی میگه و فک میکنه این یه بخشی از شخصیتشه ولی این فقط اون قسمت ازشه که میترسه حرفایی که جدی میگه رو بقیه مسخره کنن و واسه شنیدن حرفاشون اخرش بتونه بگه 'شوخی کردم' اما کاملا جدیه. اون کاملا قویه ولی کاش بیشتر به خودش اعتماد میکرد و کمتر احمقارو عاقل میدید.
"بعدا میبینمت. یعنی...آم فکر کنم...منظورم اینه که هر وقت تونستی و وقتت باز بود... یا من مزاحم نبودم نمیدونم" کلمه هارو بدون فکر پشت همدیگه گذاشتم و تو ذهنم یه تو گوشی به خودم زدم. اینقد هولش نکن احمق. سرمو تکون دادم و لبخند زوری زدم.
"اوه... اره فکر کنم" دوباره گفتو سرشو پایین گرفت تا موهاش جلوی دیدمو بگیرن وقتی بلند میشد.
وقتی میخواست بره جفتمون با تردید به همدیگه نگاه کردیم. من از تحقیر شدن میترسیدم و اونم از کم شدن غرورش. ولی من از هیچی نمیترسیدم نه؟
با همون تردید که باعث میشد پاهام به لرزه بیوفتن جلوتر رفتم، دستشو گرفتم و دست ازادمو دور گردنش گذاشتم قبل از اینکه سرمو تو گردنش فرو کنم و طوری که نفهمه بدنشو بو کنم. بوی سیب و وانیل توی بینیم پیچید و باعث شد تو ذهنم بزرگترین لبخندی که میتونستمو بزنم، بهشت یه همچین بویی باید بده نه؟ البته بهشت من قطعا همچین بویی میده.
دستاش که به ارومی پهلومو نوازش کردنو انگشتاشونو تو گوشتم فرو کردن کاملا بهم بفهموند که میخواد ولی نمیتونه به خودش پشت کنه پس عقب اومدم، من به حدی که اروم بشم جلو رفته بودم، پس بسه.
"میبینمت" اون لب زد و با خودم 'امیدوارم' رو زمزمه کردم ولی نگاهش نشون میداد که اونو فهمیده. هیچوقت تو پنهون کاری خوب نبودم نه؟
وقتی که رفت نفسمو عمیق تر داخل کشیدم حتی با اینکه باید بیرونش میدادم، اخرین ذره های بویی که میداد تو مغزم رنگ گرفتن، سبز سورمه ای و صورتی روشن، نقاشی لعنتی.
لعنت به نفسی که باید بیرون بدم.
نفسمو با اه بیرون دادمو به وضعیت خودم خندیدم. کی اینقدر بیچاره شده بودم؟
هیچ ایده ای ندارم که این داستان به کجا میرسه ولی من تک تک این روزا رو گذروندم و تموم کردم، تک تک خاطراتش باهامه و فک کردم خوبه که بزارم چند نفر دیگه هم بدوننشون پس مرسی اگه کسی اینو میخونه :))) 3>
هممون لایق عشقیم و اول از سمت خودمون نه هیچکس دیگه.
YOU ARE READING
Fool For You [L.S]
Fanfictionیه خرابه تو قلبم بود. تو اومدی اونجا و ازش قصر ساختی؛و بعد خودت پایین ترین اجرو برداشتی و من دیگه اون خرابه رو هم واسه خودم نداشتم.