" EP.2 "

343 68 18
                                    


ـــ . ــــــــــــ . ـــــــــــ . ـــــــــ . ــــــــــ

3 ماه بعد

یوتا همون طور که با گوشیش حرف می زد ماشینو توی پارکینگ پارک کرد....

- من برنمی گردم اون خونه....باز دوباره شروع نکن مامان....

- یوتا پسرم....من می فهمم که می خوای مستقل باشی ولی ما دلمون برات تنگ می شه....

- من که بهتون سر می زنم....

- اخیرا خیلی کم شده....

- خودتونم می دونید چرا....

- تو هنوز نمی خوای رابطه تو با اون پسر تموم کنی؟

- معلومه که نه....اون کسیه که من باهاش آرومم...اگه منو می خواین باید اونم بپذیرین....من بدون وینی نمی تونم زندگی کنم...

- آه یوتااااا....بس کن دیگه....پدرت خیلی عصبانیه....

- منم عصبانیم....چرا نمی زارید راحت زندگی کنم؟

- یوتاااااا....تو داری از حد خودت....

یوتا پرید وسط حرف مادرش و گفت:مامان من 26 سالمه....کاملا حق دارم برای خودم تصمیم بگیرم و زندگی کنم...

- من اینو می دونم...

- پس حرفی نمی مونه....به زودی می یام دیدنتون...البته با وین وین....فعلا....

و گوشی رو قطع کرد....سرش درد گرفته بود....40 دقیقه بود که داشت با مادرش بحث می کرد....واقعا توانی براش نمونده بود....از ماشین بیرون اومد و سمت در ورودی خونه رفت....مستقیم سمت آشپزخونه رفت و از توی یخچال بطری آبو برداشت....همون طور که داشت آب می خورد چشمش به پتو ی گلوله شده جلوی شومینه افتاد....

بطری رو روی کانتر گذاشت و سمت شومینه رفت....با دیدن دوست پسرش که خودشو بین پتو ها پیچیده بود و خوابش برده بود لبخندی زد....

با دیدن موهای طلایی رنگش که بهم ریخته توی صورتش ریخته بود دوباره دلش لرزید....

آروم توی موهاش دست کشید که باعث شد وین وین تکون آرومی بخوره....

آروم زمزمه کرد:تو کی اومدی کوچولو؟؟؟حتما خیلی منتظرم موندی....

وینی چشم هاشو باز کرد و اولین چیزی دید که چشم های زیبای یوتا بود....

یوتا لبخندی به قیافه خوابالو وینی زد و گفت:سلام عزیزم....

وین وین بلند شد و نشست و با همون چشم های خمارش به یوتا خیره شد....

- چرا اینقدر دیر اومدی؟

- کارم توی شرکت طول کشید....معذرت می خوام زندگی من....

وینی بلند شد و خودشو توی بغل یوتا انداخت و دوستاشو دور گردنش حلقه کرد و سرشو روی شونش گذاشت....

Cappochino taste☕Where stories live. Discover now