"گل مشکی دوست داشت "
" خیلی گل مشکی دوست داشت "
" از گلها متنفر بود ولی برای رُزهای مشکی میمرد "
" چون بالاتر از سیاهی رنگی نبود "
صبح زود بود .
سوز سرما وحشتناک تر از همیشه بدن لاغرش رو زیر باد کتک میگرفت .اهمیتی نداشت .
دستش رو دور ساقه ی خیس تکگل رز مشکی مشت کرد . تیغ ها توی عمق دستش فرو رفتن ، اما نفهمید .
آرامگاه سوت و کور بود .
همیشه همین بود . تمام آدمهاش دیر یا زود فراموش میشدن .
" من فراموش نکردم "
قدم های سستش رو روونه ی انتهای آرامگاه کرد . همونجاییکه خونش بود .
سرما باعث شده بود لبهاش خشک بشن .
با دیدن قبر مشکی لبهاش پیچ خوردن . لبخند زد.
لبهاش به خنده باز شدن ، ترک ها سر باز کردن .
مایع سرخ روی سیاهی لبهاش جاری شد.
نفهمید .
قدم هاش بلند تر شد .
جلوی قبر ایستاد ، لبخندش عمیق ترشد .
" خونه "
صدای مغزش توی جمجمش اکو شد .
" سلام بیب "
بیشتر خندید . ترک ها عمیق تر شد .
بیشتر خندید . چشمهاش پر شد .
مثله همیشه روی سنگمشکی چهار زانو نشست . سرما به عمق استخوان هاش رسوخ کرد .
" رزای مشکیتو اوردم برات "
مشتش رو بازکرد و خون های روی گل رو دید . یادش رفت دست بریده بریدش رو ببینه .
شاخه یگل پژمرده رو نرم روی قبر گذاشت .کنار بقیه گلها .
درست روی L .
بیشتر خندید . کنار چشمهاش چروک شد .
" خونه "
اعضای خونه دور هم جمع شده بودن .
لیام ، رُز مشکی ، زین .
آروم خم شد و دستهاش رو دو طرف قبرگذاشت . لبخندش محو شد .
مثله شعله ی شمعی که خاموش میشه .
روی سنگ یخ دراز کشید و در آغوشش کشید .
مثله هروز .
حالا میتونست بخوابه .
حالا میتونست توی "خونه" بخوابه .
YOU ARE READING
[ Home With You ➸ Z.M ]
Short Storyاهمیتی نداشت که فردا مردم ، جنازش رو روی قبر پیدا کنن و بگن: " پسر بیچاره ... روی سنگ قبر شوهرش یخ زده . " - COMPLETED -