3_قبرها

1K 253 38
                                    

"‌گل مشکی دوست داشت "

" خیلی گل مشکی‌ دوست داشت "

"‌ از گلها‌ متنفر بود ولی برای رُزهای مشکی میمرد "

" چون بالاتر از سیاهی رنگی نبود "

صبح زود بود .
سوز سرما وحشتناک تر از همیشه بدن لاغرش رو زیر باد کتک می‌گرفت .

اهمیتی نداشت .

دستش رو دور ساقه ی خیس تک‌گل رز مشکی مشت کرد . تیغ ها توی عمق دستش فرو رفتن ،‌ اما نفهمید .

آرامگاه سوت و کور بود .

همیشه همین بود . تمام آدمهاش دیر یا زود فراموش میشدن .

" من فراموش نکردم "

قدم های سستش رو روونه ی انتهای آرامگاه کرد . همونجایی‌که خونش بود .

سرما باعث شده ‌بود لبهاش خشک بشن .

با دیدن قبر مشکی لبهاش پیچ خوردن . لبخند زد‌.

لبهاش به خنده باز شدن ، ترک ها سر باز کردن .

مایع سرخ روی سیاهی لبهاش جاری شد.

نفهمید .

قدم هاش بلند تر شد ‌.

جلوی قبر ایستاد ، لبخندش عمیق تر‌شد .

" خونه "

صدای مغزش توی جمجمش اکو شد .

" سلام بیب "

بیشتر خندید . ترک ها عمیق تر شد .

بیشتر خندید . چشمهاش پر شد .

مثله همیشه روی سنگ‌مشکی چهار زانو نشست . سرما به عمق استخوان هاش رسوخ کرد .

" رزای مشکیتو اوردم برات "

مشتش رو باز‌کرد و خون های روی گل ‌رو دید . یادش رفت دست بریده بریدش رو ببینه .

شاخه ی‌گل ‌پژمرده رو نرم روی قبر گذاشت .‌کنار بقیه‌ گلها .

درست روی L .

بیشتر خندید . کنار چشمهاش چروک شد .

" خونه "

اعضای خونه دور هم جمع شده بودن .

لیام ، رُز مشکی ، زین .

آروم خم شد و دستهاش رو دو طرف قبر‌گذاشت . لبخندش محو شد .

مثله شعله ی‌ شمعی که خاموش میشه .

روی‌ سنگ یخ دراز کشید و در آغوشش کشید .

مثله هروز .

حالا میتونست بخوابه .

حالا میتونست توی "خونه" بخوابه .

[ Home With You ➸ Z.M ]Where stories live. Discover now