صبح شد .
پرتوی نور راه ورود به اتاق رو نداشت چون پرده ی مخملی و کلفتِ مشکی راهش رو سد کرده بود ٬
اما حتی وارد نشدن نور هم فرقی نداشت .
پلکهای پسر درست مثله ۱۰ ساعت قبل باز باز بود .
از جا بلند شد . صدای ترق ترق استخوناش درومد .
لبهاش بیحالت بود .
موهاش پریشون .
چشمهاش یخ زده .از کجا باید کمی گرما میخرید؟گرماش رفته بود .
چیزی نخورده بود که نیاز به دستشویی داشته باشه . فقط به پلکهای پف کردش آب پاشید .
گذاشت قطرات آب ، از مژه های بلندش آویزون بشن . روی استخونای بیرون زده ی گونش موج سواری کنن و در اخر از روی صورتش محو بشن .
شیر آب رو بست .
معدش میسوخت .
میغرید .
درد میکرد .طعم مضخرف و مونده ی غذا از دهنش پاک نشده بود .
" هیشش اهمیتی نداره . "
به خودش یاداوری کرد اما سکوت همچنان پابرجا بود.
آشپزخونه غبار گرفته بود .
مثله تموم خونه .
مثله تخت مشترکشون .در یخچال رو باز کرد .
حتی نمیدونست چی توش پیدا میشه .
فویل آلومینیومی همبرگر رو بیرون کشید . معلوم نبود برای چند روز مونده بود .
۲روز ؟ ۳ روز ؟ یکهفته ؟دوهفته؟اخرین بار کیغذا خریده بود؟
اصلا چه اهمیتی داشت؟
فویل رو کند و تکه ی باقیمونده یهمبرگر رو توی دهنش چپوند و طعم گندش رو با آبشیر فرو داد .
باید به قولش عمل میکرد ،
مثله هرروز .وارد اتاق شد . لباسش بو گرفته بود .
اهمیت؟نداشت .
" ولی اون اهمیت میداد "
" دیگه نیست که اهمیت بده "
مثله روزهای قبل جلوی آینه ایستاد . آینه ای که آینه نبود .
اسپری مشکی سرتاسرش رو پوشونده بود تا دیگه انعکاس دستهایی که بغلش میکردن رو نبینه .
خط چشم مدادی مشکی رو بالا اورد . نیازی به آینه نبود ، فقط پلکهاش رو سیاه کرد .
مثلِ قلبش .
رژ لب مشکی و مات رو برداشت ، دَر نداشت. .
لبهاش رو هم سیاه کرد .
مثلِ افکارش .
دستی به گوشهاش کشید و گوشواره های مشکیِ " اون " رو تویگوشهاش انداخت تا گوش هاش هم سیاه بشن .
مثلِ بختش .
معدش میغرید ، انگار غذا به مضاقش خوش نیومده بود .
از اینه دور شد .
کوله ی مشکی وکهنه رو به روال هرروز از روی زمین چنگ زد و روی کولش انداخت .در جایی که باید بهش میگفت خونه رو بست و بیرون زد .
هوا سرد بود ، سوز بینیش رو قرمز کرده بود .
سرما به گونه های بیچارش سیلی میزد .اشکالی نداشت . سیلی ها اونقدر هم درد نداشتن .
کاش اون بود تا بهش سیلی بزنه .
قدم هاش یکنواخت بود . سرش پایین و شونه هاش فرو افتاده .
صداییرو نمیشنید . چیزی رو درک نمیکرد . کسی رو نمیدید .
توی گوشش فقط یه حرف میپیچید:
" من عاشق رز مشکیم "
به روال هرروز جلوی در گل فروشی ایستاد . گلهای رنگ و وارنگ، نامرئی بودن .
انگار همه از نظر محو شده بودن تا زین مثل هرروز به رُز های مشکی خیره بشه .
گلفروش سرش رو بالا اورد و پسر رو دید . همون ساعت همیشگی .
آهی کشید و از پشت میز بیرون اومد . حرف زدن با اون پسر یک ماهی بود که فایده ای نداشت .
با گام های بلند جلوی سبد مرطوب گل های سیاه ایستاد . یدونه رو بیرون کشید و توی دستهای پسر گذاشت .
پسر حتی سرهم تکون نداد .
پول مچاله ای رو از جیب هودی مشکی رنگش بیرون کشید و توی دستهای مرد انداخت . بعد عقب گرد کرد و از مغازه خارج شد .
ESTÁS LEYENDO
[ Home With You ➸ Z.M ]
Historia Cortaاهمیتی نداشت که فردا مردم ، جنازش رو روی قبر پیدا کنن و بگن: " پسر بیچاره ... روی سنگ قبر شوهرش یخ زده . " - COMPLETED -