2_رز ها

1.4K 269 39
                                    

صبح شد .

پرتوی نور راه ورود به اتاق رو نداشت چون پرده ی مخملی و کلفتِ مشکی راهش رو سد کرده بود ٬

اما حتی وارد نشدن نور هم فرقی نداشت .

پلکهای پسر درست مثله ۱۰ ساعت قبل باز باز بود .

از جا بلند شد . صدای ترق ترق استخوناش درومد .

لبهاش بیحالت بود .
موهاش پریشون .
چشمهاش یخ زده .

از کجا باید کمی‌ گرما میخرید؟گرماش رفته‌ بود .

چیزی نخورده بود که نیاز به دستشویی داشته باشه . فقط به پلکهای پف کردش آب پاشید .

گذاشت قطرات آب ، از مژه های بلندش آویزون بشن . روی استخونای بیرون زده ی گونش موج سواری کنن و در اخر‌ از روی صورتش محو بشن .

شیر آب رو بست .

معدش میسوخت .
میغرید .
درد میکرد .

طعم مضخرف و مونده ی غذا از دهنش پاک نشده بود .

" هیشش اهمیتی نداره . "

به خودش یاداوری کرد اما سکوت همچنان پابرجا بود.

آشپزخونه غبار گرفته بود .
مثله تموم خونه .
مثله تخت مشترکشون .

در یخچال رو باز کرد .

حتی نمیدونست چی توش پیدا میشه .

فویل آلومینیومی همبرگر رو بیرون کشید . معلوم نبود برای چند روز مونده بود .

۲روز ؟ ۳ روز ؟ یک‌هفته ؟دوهفته؟اخرین بار کی‌غذا خریده بود؟

اصلا چه اهمیتی داشت؟

فویل رو کند و تکه ی باقی‌مونده ی‌همبرگر رو توی دهنش چپوند و طعم گندش رو با آب‌شیر فرو داد .

باید به قولش عمل میکرد ،
مثله هرروز .

وارد اتاق شد . لباسش بو گرفته بود .

اهمیت؟نداشت .

" ولی اون اهمیت میداد "

" دیگه نیست که اهمیت بده "

مثله روزهای قبل جلوی آینه ایستاد . آینه ای که آینه نبود .

اسپری مشکی سرتاسرش ‌رو پوشونده بود تا دیگه‌ انعکاس دستهایی که بغلش میکردن رو نبینه .

خط چشم مدادی مشکی رو بالا اورد . نیازی به آینه نبود ، فقط پلکهاش رو سیاه کرد .

مثلِ قلبش .

رژ لب مشکی و مات رو برداشت ، دَر نداشت. .

لبهاش رو هم سیاه کرد .

مثلِ افکارش .

دستی به گوشهاش کشید و گوشواره های مشکیِ " اون " رو توی‌گوشهاش انداخت تا گوش هاش هم سیاه بشن .

مثلِ بختش .

معدش میغرید ، انگار غذا به مضاقش خوش نیومده بود .

از اینه دور شد .
کوله ی مشکی و‌کهنه رو به روال هرروز از روی‌ زمین چنگ زد و روی کولش انداخت .

در جایی که باید بهش میگفت خونه رو بست و بیرون زد .

هوا سرد بود ، سوز‌ بینیش رو قرمز کرده بود .
سرما به گونه های بیچارش سیلی میزد .

اشکالی نداشت . سیلی ها اونقدر هم درد نداشتن .

کاش ‌اون بود تا بهش سیلی بزنه .

قدم هاش یکنواخت بود . سرش پایین و شونه هاش فرو افتاده .

صدایی‌رو نمیشنید . چیزی رو‌ درک نمیکرد . کسی رو نمیدید .

توی گوشش فقط ‌یه حرف میپیچید:

" من عاشق رز‌ مشکیم "

به روال هرروز جلوی در گل فروشی ایستاد . گلهای رنگ ‌و وارنگ، نامرئی بودن .

انگار همه از نظر‌ محو شده بودن تا زین مثل هرروز به رُز های مشکی خیره بشه .

گلفروش سرش رو بالا اورد و پسر رو دید . همون ساعت همیشگی .

آهی کشید و از پشت میز بیرون اومد . حرف زدن با اون پسر یک ماهی بود که فایده ای نداشت .

با گام های بلند جلوی‌ سبد مرطوب گل های سیاه ایستاد . یدونه رو بیرون کشید و توی دستهای پسر گذاشت .

پسر حتی سرهم تکون نداد .

پول مچاله ای رو از جیب هودی مشکی رنگش بیرون کشید و توی دستهای مرد انداخت . بعد عقب گرد کرد و از مغازه خارج شد .

[ Home With You ➸ Z.M ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora