بک هیچ فکر نمی کرد شب سال نو رو توی تخت رئیسش بگذرونه. اون هم در حالی که هیچ لباسی تنش نیست و فاصله برای تن هاشون بی معنیه. وقتی نیاز هر دو بر طرف شد، بکهیون بازهم نمی تونست اتفاقی که با تک تک اعضای بدنش چشیده و حس کرده رو باور کنه. این توی برنامه ی هیچ کدومشون نبود. نه بکهیون کارمند و نه چانیول، رئیس به قول بک، بی اعصاب و عوضیش.
دستش رو روی پیشونیش کشید تا عرق های صورتش رو پاک کنه. با یک نفس پر صدا به پهلو چرخید. این کار براش درد آور بود اما بک دوست داشت چهره ی چانیول رو ببینه. نمی دونست چقدر از آخرین ضربه ای که بهش زده شده بود،
می گذشت و با اینکه دربارش فکر کرد، اهمیتی به این موضوع نمیداد. تنها چیزی که بک اون لحظه نیاز داشت، بوسیدن لبهای بزرگ و کبود رئیسش بود. یک نیاز درونی اون رو وادار کرد تا دست دراز کنه سمت مرد بلند قدی که پشت بهش، روی زمین نشسته بود و سیگار دود می کرد. وقتی چانیول با حس دست های گرم بک روی شونه اش برگشت، بک لبخند بی جونی تحویلش داد و درست زمانی که چان خودش رو روی تخت بالا کشید تا دود های بعدی رو روی صورت بک فرود بیاره، بکهیون با گیجی تمام برای بار هزارم توی اون شب پرسید: چه طور این طوری شد؟
اون خوب به یادمی آورد که رئیس بداخلاقش چه طور در آخرین روز سال همه کارمندها رو مجبور کرد برند سرکار. وقتی بک، دستیار معاون شرکت فراموش کرده بود یکی از برگه های اصلاحیه رو دست رئیس برسونه تا امضا کنه، در اتاقش به شدت باز شد و بعد هیبت چانیول ظاهر شد. اون در حالی که تمام پرونده هایی که بک برای مرتب کردنشون بر اساس تاریخ، زحمت زیادی کشیده بود رو با یک دست توی صورت متعجب بک پرتاب میکرد، خیلی آروم گفت: احمق
و راهش رو کشید و رفت. بک به برگه ها نگاه کرد که همه جا بودند. روی کامپیوتر، پرینتر، ماگ پلاستیکی قهوه اش که هنوز نتونسته بود به خاطر مشغله هاش چیزی ازش بنوشه و البته روی سرش. با چند تکون برگه ها از روی صورت بک به روی میز شلوغ منتقل شدن. بک دهانش که هنوز باز بود رو محکم بست و باعث شد کمی فکش درد بگیره. تنها کاری که در برابر رئیس بداخلاقش می تونست انجام بده، مشت کردن دست بود.
وقتی فقط سه ساعت به پایان ساعت کاری مونده بود، دوباره سر و کله ی چانیول توی دفتر دستیار پیدا شد. بک هنوز مشغول مرتب کردن پرونده ها بود و با دیدن رئیس خرابکارش ناخواسته پوشه های روی میز رو سریع برداشت و به سینه اش چسبوند. چانیول نیشخند صدا داری زد و چندبار از روی تاسف سر تکون داد: شنیدم تو با خیریه در ارتباطی.
از بین لبهای ترسیده و نگران بک واژه*بله* بیرون اومد.
-به یکی از خانم های نیازمند بگو تا قبل ساعت هفت که برمیگردم خونه، خونه رو مرتب کنه.
دسته کلید ها رو تقریبا روی میز پرت کرد: بگو پا توی اتاق کارم نذاره و اینکه...
ادامه ی جمله اش رو زمانی گفت که درست کنار در بود : پول خوبی هم بهش میدم نگرانش نباشه فقط خوب کار کنه و پا توی اتاق کارم نذاره.خودت هم می تونی زودتر بری.
انگشت اشاره اش رو برای تهدید بالا آورد: وای به حالت آدم مورد اعتمادی نباشه.
بکهیون به جای خالی چان برای مدتی خیره موند و بعد نوبت خیره شدن به کلیدها شد. لبهاش رو خیس کرد و پوشه ها رو روی میز گذاشت. کافی بود چند دقیقه فکر کنه تا بالاخره فرد مورد نظرش رو پیدا کنه. با یک بشکن توی هوا تماس گرفت: الو؟ خانم یانگ؟
وقتی تماس تموم شد، بک با سرعت باور نکردنی از اتاق کارش در حالی که ماگ قهوه اش دستش بود، بیرون زد. توی راهرو با لبخند زدن به باقی کارمندها خوش حالی درونیش برای کار خیری که هیچ فکر نمیکرد از جانب رئیس باشه رو ابراز می کرد. بالاخره قهوه سرد رو نوشید و بعد زدن کارت دم در شرکت، سریع تاکسی گرفت و به خونه ی رئیسش رفت. خیلی زود به مقصد رسید و تلفن همراهش رو چک کرد تا مطمئن بشه آدرس رو درست برای خانم یانگ فرستاده. کلید انداخت و وارد خونه بزرگ رئیس شد. با دیدن اون خونه تنها چیزی که می تونست بگه این بود: کوفتت بشه.
تا به حال به اون خونه برای کارهای اداری سر زده بود اما هیچ وقت حتی برای خوردن یک قهوه تلخ هم به داخل دعوت نشده بود. روی مبل زرشکی رنگی که رو به روی پنجره بود نشست و پا روی پا انداخت. تمام گردنش به خاطر چرخش های زیادی برای دیدن جای جای خونه، درد می کرد: توی این خونه تنها زندگی میکنه؟ خوش به حال دوست دخترهاش.
جمله آخرش رو با حرص در حالی که کسن کنار دستش رو چنگ میزد گفت. با صدای تلفن همراهش از جا پرید و بدون نگاه کردن به شماره سریع جواب داد: بله؟
-اومد؟
بک زبونش رو روی لبهاش کشید تا فرصتی برای فکر کردن داشته باشه. دلیل تاخیر یک ساعته خانم یانگ رو نمی دونست و از طرفی اصلا دلش نمی خواست خانم یانگ برای کریسمس خودش و بچه هاش دسته خالی باشه: اوه... سلام رئیس. شما اید من فکر کردم که...
اما رئیسش کم حوصله تر از چیزی بود که بخواد تا آخر حرفهای بک صبر کنه: جواب منو بده.
بک نگاهی به ساعت پاندول دار بزرگ گوشه سالن کرد و از بین لبهای گاز گرفته اش جواب داد: بله.
چانیول خوبه ی آرومی گفت و تلفن رو قطع کرد. بک برای گوشی اخم کرد و با خانم یانگ تماس گرفت. جوابی که خانم یانگ بهش داد دلگرم کننده بود: متاسفم آقا. خیلی متاسفم تا شما وسایل نظافت من رو آماده کنید خودم رو رسوندم. واقعا متاسفم.
پیدا کردن وسایل نظافت کار پر زحمتی بود. اول از همه نمی دونست رئیس مقرراتی کجا ممکنه وسایل رو گذاشته باشه و از طرفی هم نمی تونست بعد از گذشته اون همه وقت زنگ بزنه و ازش بپرسه. اون طور قطعا به دروغ اولی بک پی میبرد. بالاخره درست زمانی که نا امید شده بود توی اتاقک زیر پله ها جایی به نام انباری پیدا کرد. تقریبا همه چیز اونجا بود. شیشه پاک کن، دستمال های مراتب توی پلاستیک،جارو و تی. وسایل رو به پذیرایی بزرگ خونه انتقال داد و برای بیکار نبودنش به جون شیشه های بلند خونه افتاد. پایین شیشه ها رو تمیز کرد و بعد زمانی که قد کوتاهش که همیشه مورد تمسخر رئیسش بود به قسمت های بالا نرسید، مجبور شد از توی آشپزخونه عجیب و غریب بزرگ خونه یک صندلی برداره. وقتی بالاخره پنجره های پذیرایی تمیز شدند دوباره تلفن بک زنگ خورد. دوباره رئیس بود و دوباره بک لبش رو گار گرفت و دروغ گفت: بله. کارها خوب پیش میره. منم کم کم میرم خونه خودم.
تماس دومی که بک با خانم یانگ داشت، بی جواب موند. بکهیون از استرس زیادی با کف دست به پیشونیش کوبوند و رفت سراغ تمیز کردن مجسمه ها. هیچ نفهمید کی جاروبرقی رو به کار گرفت و بعد از اون هم زمین روی طی کشید.فقط زمانی که روی مبل خودش رو پرت کرد و نگاهش به ساعت گنده افتاد جیغ خفیفی کشید.
ساعت پنج بود و فقط دو ساعت دیگه تا برگشتن چان باقی مونده بود.
-به خاطر دروغی که گفتم اخراجم میکنه.
به لباسش چنگ زد و دوباره تلفن رو برداشت. صدای خانم یانگ ضعیف و خش دار بود: الو؟ شما کجایید؟ من چندساعته منتظرتونم. الو؟ خانم یانگ؟ الو؟
بک هیچی از اصواتی که میشنید متوجه نمیشد پس تصمیم گرفت قطع کنه و ده دقیقه بعد دوباره تماس گرفت. این دفعه خانم یانگ خاموش بود.
چشم های بکهیون بی هدف روی کفپوش هایی که تازه تمیز کرده بود، ثابت موند: خدای من.
نفس کلافه ای کشید و به خودش دلداری داد: میاد میاد. حتما تلفنش خاموش شده.
خنده مسخره ای که کرد توی خونه پیچید. دوباره دست به کار شد. تا ساعت شیش انقدر از روی عصبانیت و حرص کار کرد که از خستگی در حالی که شلنگ آب رو توی استخر میگرفت تا اطرافش رو بشوره، خسته و بی جون روی چمن ها افتاد. دهانش رو برای تنفس بیشتر باز کرد و سعی کرد دست و پاهاش رو تکون بده. دیگه هیچ اهمیتی نداشت خانم یانگ اون پول رو بدست بیاره یا نه تنها چیزی که مهم بود از کار بی کار نشدن خودش بود. از روی نگرانی به خانم یانگ پیام داد: لااقل خبر بدید یه سلامتید.
وضعییت پیش اومده قابل هضم برای بک نبود. بعد از ده دقیقه فقط چاره رو توی این دید که دوباره دست به کار بشه. تمیز کردن استخر دقیقا مساوی خیس کردن خودش بود. دست به کمرش زد و به اطرافش چشم دوخت. حیاط، پنجره ها، کف، فرش، قسمتی از دیوارها...
نفس راحتی کشید: تقریبا تمومه
و با مشت هایی که به کتف هاش میزد وارد خونه شد. پاهای خسته اش رو روی زمین میکشید تا بالاخره با خوردن آب به قول و خیال خودش خستگی در کنه تازه اون موقع بود که یاد غذا درست کردن افتاد: خدای من...
فریاد بلندش توی کل خونه پیچید. اون چیزی برای درست کردن بلد نبود. دست به کار شد. اول از همه دوباره به خانم یانگ زنگ زد و دوباره چون بی نتیجه موند سراغ پیدا کردن یک دستور پخت توی اینترنت رفت. جواب سوال: برای رئیس لعنتیم چی درست کنم که کوفت کنه؟
چیزی نبود که بک می خواست پس با چند نفس عمیق سوال درست رو جست و جو کرد و جواب گرفت:برنج و تخمه مرغ ساده؟ خب این خیلی ساده است. میگوی کبابی؟ کوفت بخوره. میگو زیادیشه.بولگوگی ماهی سالمون؟ خدای من از کجا فیله ماهی پیدا کنم؟گمجاگوک؟ نه بابا این رو خودش هم بلده درست کنه.خورشت مرغ تند؟
چند بار برای خودش تکرار کرد و بعد چونه اش رو خاروند: این بد نیست.
آستین های خیسش رو بالا زد و دست به کار شد.برای شخصی مثل بکهیون که ناهارش و شامش رامن بود، حتی فکر کردن به آشپزی خسته کننده و عذاب آور بود. شعله رو کم کرد و تصمیم گرفت استراحت کنه. در واقع از خستگی داشت می مرد.
وقتی دوباره روی مبل سقوط کرد و برای شکوندن قلنج گردنش سرش رو بالا آورد، بدبختی بعدی درست مقابلش بود. اون فقط طبقه ی اول رو تمیز کرده بود و هیچ یادش نبود خونه ی رئیس اتاق هایی هم به عنوان اتاق کار و خواب می تونه داشته باشه. برای مدت طولانی سرش رو بالا نگهداشت. لبخند عصبی زد و با یک حرکت سریع سرش رو پایین انداخت: این واقعا مسخره است.
سه بار این جمله رو تکرار کرد و بار آخر تقریبا داد زد. با تک تک سلول های تنش: بهش میگم کار داشت زودتر رفت نتونست اتاق ها رو تمیز کنه.
شونه های خسته اش رو بالا انداخت: لابد می خواد پول کمتری بهش بده.
انگشت شستش رو گاز گرفت و سریع از جا بلند شد. کلمه*نه* رو با وحشت زمزمه کرد و با دو، طرف پله ها رفت. بک خوب میدونست که در قاموس رئیسش هیچ
بی نظمی توجیه پذیر نیست. در اتاق اول رو باز کرد. تخت بزرگ و کمد های ردیف شده نشون میداد اونجا باید اتاق خواب باشه. تقریبا مرتب بود فقط یک توده ی بزرگ لباس روی هم درست کف زمین سوار بودند. بک لگد محکمی به لباس ها زد و رویی ترین لباس رو برداشت. پیراهن مردانه سفید رنگ. ناخواسته دماغ بک کشیده شد روی قسمت یقه پیراهن و بعد تمام شش های اون پر شد از عطر تلخ و مردونه رئیسش. چشم هاش رو بست و چندبار کارش رو تکرار کرد. ناخواسته لبخند عمیقی زد و چند دقیقه بعد تمام فکرش به چهره ی جذاب و اخمالو و قد بلند و شونه های پهن رئیسش رسید. لباس رو محکم به سینه اش چسبوند و دور خودش چرخید: عوضی جذاب.
اما همون عوضی جذاب توی خیالش با شنیدن صفتی که کارمندش بهش داد اخم ترسناکی کرد که باعث شد بک سریع چشم هاش رو باز کنه و با لبهای آویزون زمزمه کنه: ببخشید.
کار اتاق خواب زیادی طول کشید چون بک تک تک لباس ها رو تن رئیس خیالیش میکرد و بعد کلی تحسین توی کمد جا ساز میکرد. بالاخره آخرین لباس هم توی کمد رفت. رو تختی مرتب شد و گرد و خاک های کم اتاق نابود شدند. اتاق بعدی با میز بزرگ و کتابخونه ای که تمام دیوارها رو پوشونده بود داد میزد که اتاق کاره و البته اتاق ممنوعه. بک خمیازه بلندی کشید و سرش رو کج کرد: چرا گفت پا توی اتاق کار نذاریم؟
بی هدف به مبل های چرم اتاق نگاه انداخت و با تردید وارد اتاق شد. روی یکی از مبل ها نشست و با تصور رئیسش پشت اون میز بزرگ چوبی ذوق زده لبخند زد. برای اینکه باز صفت خاصی بهش نده لبش رو محکم گاز گرفت. گاز گرفتن لبهای باریکش کار درد آوری بود. تمام ذهن بک درگیر مسئله ممنوع بودن اتاق کار شد و بعد با پیروزی روحیه ی فضول و کنجکاوش در جنگ با خودش سمت میز قدم برداشت. کشوها رو تک تک باز کرد تا رمز ممنوعه بودن اتاق رو به خیال خودش کشف کنه. یک مشت برگه و قرار داد برای بکهیونی که هر روزش رو با اونها سر میکرد، چیز جالبی نبود. ناراحت از اینکه هیچ سرنخی پیدا نکرده تا معمای بزرگ رو پیدا کنه آخرین کشو که کوچک ترین کشو بود رو باز کرد. بازهم برگه اما این بار برگه ها فرق میکردند. یک دسته زیاد اما در قطعات کوچک که با ربان قرمز رنگ و یک پاپیون مرتب روی هم قرار گرفته بودند. مثل یک جعبه کادو. کارآگاه بکهیون دسته کاغذ ها رو با تردید برداشت و روی میز مرتب رئیس گذاشت. با زبون بیرون افتاده از کنار لبش با تردید به برگه ها نگاه انداخت. دلش می خواست پاپیون رو بکشه و باز کنه اما از این مطمئن نبود که بتونه دوباره عین همون رو درست کنه. برگه ها رو برعکس کرد و با دیدن حروف اختصاری B B H بدون از دست دادن وقت بیشتری سریع پاپیون رو باز کرد. حروف اختصاری دقیقا همون صفتی بودی که رئیسش با اون صداش میزد. این نمی تونست اتفاقی باشه لااقل در مورد رئیس دقیقش این احتمال صفر بود. برگه ها که آزاد شدند بک تند تند اونها رو نگاه میکرد اما با چیزی که دید تصمیم گرفت اول روی صندلی چرخدار بشینه و با دل صبر برگه ها رو بخونه. تاریخ بالای برگه ها رو نگاه انداخت و با برداشتن هر برگه متوجه میشد که تاریخ ها کمتر میشند پس برای درست فهمیدن دسته ی برگه ها رو پشت و رو کرد. درست از برگه ای که پشتش نوشته بود B B Hشروع کرد به خوندن.
-یه رو مخی تازه. دست و پا چلفتی به تمام معنا. فقط دنبال بهونه برای رد کردنشم.
-احمق تر از این توی دنیا هم هست؟
-چه طور می تونه انقدر مظلوم باشه؟ اوه نه این اسمش مظلومیت نیست، اسمش حماقته.
-فقط پنج روز برای درست کردن آرشیو بهش وقت دادم. خداحافظ بیون بکهیون.
بک با دیدن اسم خودش چشم های ریزش رو تا حدی که می تونست درشت کرد و چی کشیداری گفت. برگه های بعد با جمله های یک خطی بیشتر اون رو شگفت زده میکرد.
-توی سه روز کارش رو انجام داد. شگفت زده ام کرد.
-دوباره فراموش کرد قرار داد رو برام بیاره. حتما فردا اخراج میشه.
-این واقعا مسخره است اما من نتونستم اخراجش کنم.
-رنگ مشکی انگار به وجود اومده که روی تن سفیدش بشینه.
-حرف دیشبم رو پس میگیرم. سفید هم بهش میاد.
-دیوانه ایمیل اشتباهی برام فرستاده.
-وقتی انقدر معذرت خواهی میکنه اعصابم رو خرد میکنه.
-چرا امروز انقدر عجله داشت؟ واقعا وقتی میدو مثل پاپی میشه با اون باسن گرد و تپلش.
بکهیون چندبار پلک زد و داد بلندی کشید. از روی صندلی بلند شد: یاااا کجای باسن من تپل و گرده؟
به باسنش چنگ زد و خم شد تا نگاهش کنه. بعد ازمتقاعد کردن خودش که باسنش هم اصلا تپل و گرد نیست دوباره سرجاش نشست و تصمیم گرفت یک کم جلوتر بره و برگه هایی رو این وسط جا گذاشت.
-سرماخورده.دماغ کوچولوش قرمز و بانمک شده. گاز گرفتنش می تونه خیلی جالب باشه.
-امروز به اصرار مادر سر قرار رفتم.
- من با سوزی قرار میذارم. اما چرا اینها رو توی برگه هایی که برای بی بی اچ کنار گذاشتم می نویسم؟
-سوزی امروز برام کیمچی خوشمزه درست کرده بود. بکهیون امروز مرخصی بود.
- هر روز زشت تر از روز قبل میشه.
حس گیج بودن به بک دست داد. به خودش اشاره کرد: من رو میگه یا سوزی؟
-حرفم رو پس میگیرم سوزی زشت نیست اما... اما بکهیون زیبا تره.
-اموز به سوزی گفتم ازش خوشم نمیاد. بهم سیلی زد.
- بک از مرخصی برگشته.
-بک تپل شده
- لپ های بک گاز گرفتنی اند
-حس میکنم هر روز قد بک کوتاه تر میشه
- بک چرا انقدر می خوره؟
کلافه از اظهار نظرهای رئیس دوباره دسته ای از برگه ها رو کنار گذاشت.
- اگه بهش بگم باور میکنه؟
- چه طور جرات کرد با سهون برگرده خونه؟ ازش متنفرم
- خائن پست. بهش اجازه ندادم به تولد سهون بره
- حالم ازت بهم می خره بککککککککک
- حرفم رو پس میگیرم. ممنونم بک که برام کادو تولد گرفتی هرچند از رنگ بنفش خوشم نمیاد اما بازهم ممنون.
- امروز کرواتی که برام خریده بود رو پوشیدم اما بی بی اچ عوضی یک لحظه هم از اتاقش بیرون نیومد.
-دیگه نمی تونم تحمل کنم.من اون لبها رو می خوام.
گونه های بک رنگ گرفتند و دستش رو روی لبهاش کشید. زمزمه کرد: خب منم اون لبها رو می خوام.
خوندن اون برگه ها انقدر بک رو درگیر کرده بود که متوجه زمان و مکان و محیطش نشه.خمیازه بلندی کشید و سرش رو روی میز گذاشت. چیزی تا اتمام برگه باقی نمونده بود و بک ترجیح داد برای چند دقیقه به چشم هاش استراحت بده. سه سال رو نمیشد به اون زودی تموم کرد. دوباره خمیازه ای کشید و در حالی که آخرین جمله ای که خونده بود رو زمزمه میکرد، به خواب رفت: من بی بی اچ رو دوست دارم.
درست زمانی از خواب ناز و رویای قشنگش بلند شد که صدای داد رئیسش توی گوشش پیچید: مگه نگفتم پا توی اتاق کارم نذار؟
بک سر بلند کرد و اب دهنش رو با آستینش پاک کرد. اول فکر کرد ادامه رویاش رو میبینه و به چان لبخند زد اما بعد وقتی چندبار پلک زد و چان رو دید که نزدیک میشه به واقعی بودن چان پی برد. قبل از اینکه بک بتونه چیزی بگه، چان بهش رسیده بود. دستهاش رو روی میز کارش گذاشت و خودش رو تا جایی که
می تونست جلو کشید. اول نگاهی به برگه ها ی جلوی بک انداخت و بعد با اخم جذابش خیره شد به چشم های ترسیده ی بک: تا کجاش خوندی؟
-متاسفم
چان ضربه ی محکمی به میز زد: جواب من این نبود.
بک نگاهش رو به سیبک گلوی چان داد:من بی بی اچ رو دوست دا...
قبل از اینکه حرفش رو کامل بزنه لبهای چانیول بوسه ی گرم و ابداری روی لبهای بک گذاشت. بک مثل مسخ شده ها چندبار پلک زد و نگاهش رو به چان داد: میدونی چرا صدات میکنم بی بی اچ؟
چان منتظر جوابش نموند: چون مثل یه ویروس می مونی. ویروسی که پخش شده توی تن پارک چانیول و داره به عشقش مریضش میکنه.
بک لبهاش رو خیس کرد و برای اولین بار در تمام اون سه سال به رئیسش گفت: چانیول
اونها به نیومدن خانم یانگ، غذای سوخته ی روی گاز، فضولی بک و یا هیچ چیز دیگه ای توجه نکردند فقط به این نتیجه رسیدند که زودتر دست به کار شن. وقتی تن بک محکم به تختی که خودش مرتبش کرده بود برخورد کرد زمزمه کرد: چه طور این طوری شد؟
.
.
دودهای سیگار که صورت بک رو کامل لمس کردند، لبخندی به چان زد و با صدای پیامک تلفن همراهش دست دراز کرد تا تلفن رو از توی جیب لباسش که روی تاج تخت پرت شده بود، برداره: من حالم خوبه.نگران من نباشید
این پیام خانم یانگ بود. بک خنده بانمکی کرد و باعث شد چان دلش بخواد برای هزارمین بار توی اون شب ببوسدش.
-کریسمس مبارک ویروس بی بی اچ