مقدمه

13 3 3
                                    

این منم کریستینا بازان
دختر هیجده ساله ی تنها ،همه چیزمو از دست دادم .
تا شیش سالگیم همه چی خوب بود یه پدرو مادر همه چی تموم یه زندگی اروم تو یه عمارت
عمارتی که من پرنسسش بودم
اما تموم شد اون‌روزا من‌دیگه یه بازان نیستم
یا بهتر بگم من کریستینا مالیک هستم فرزندخونده جنیفر وجانی مالیک.
میدونی قرار بود منم  یه زندگی خوب و شاد مثه بقیه داشته باشم ولی نشد چون همه چیم تو سن 6سالگیه من بهم خورد
خاطرات مبهمی که یادمه
_فلش بک_
امنترین جای ممکن بودم . اغوش مادرم ، ولی زود ازدستش دادم وقتی اون خودشو از من جدا کرد و‌عقب ماشین گذاشت . از سرمایی که بهم برخورد کرد لرزیدم
ماشین راه افتاد
زیاد نگذشته بود که حوصلم سر رفته بود . عروسکمو انداختم اونور . بین دوتا صندلی قرار گرفتم
_مامانی؟
*جانم عزیزم؟
_کی میرسیم؟
*عشق مامان تازه راه افتادیم حالا مونده تا برسیم
لب پایینیمو دادم بیرون
_بابا
*جانم پرنسسم
_من حوصلم سر‌رفته
*یکم بخواب‌ مطمئن باش وقتی بیدار‌بشی‌ رسیدیم
سرمو تکون دادم و برگشتم سر جام دوباره عروسکمو برداشتمو‌ بغلش کردم
همین که چشمامو بستم خوابم برد .نفهمیدم چی شد که صدای جیغ بلندی و بعدشم صدای خورد شدن شیشه ها بود و بوم
یه تصادف
_پایان فلش بک_
اره همه چی اون روز نحس بهم خورد اون روزی که خانوادمو از دست دادم .همه چیمو از دست دادم‌دیگه پرنسس بابام نبودم . دیگه کسی نبود بغلم کنه و احساس امنیت داشته باشم
و جنیفرو جانی پدرخونده و مادرخونده ام بودن منو به فرزندی قبول کردن و منو وارد خانوادشون کردن
همه چی اوایل خوب بود پسراش باهام خوب‌ بودن همبازی بودیم ولی نفهمیدم چی شد همه چی تغییر کرد به خودم‌اومدم دیدم تو یه اتاق کوچیک زیر شیرونی و یه لباس خدمتکاری .
هیچوقت نفهمیدم چی‌ باعث تغییر این خانواده شد
جنیفر و جانی که پدر مادرم بودن شدن خانوم و اقا
دوتا داداشام شدن اقای مالیک
اونا خیلی عوضی شدن
بخصوص اون علاوه بر اینکه ازش میترسم . خطرناکم شده .
کابوس هر شب من
- زین مالیک -
•••••••
امیدوارم کسی باشه که همراهیم کنه تو این فنفیک من فقط دوست داشتم داستان تو ذهنم و به اشتراک بزارم

Love always remains Donde viven las historias. Descúbrelo ahora