اتاق تاريك بود و فقط نور چراغ مطالعم به كل اتاق نور داده بود. رفته بودمو پشت پنجره نشسته بودم . باد سرد از لاى درز
هاى پنجرم ميومد و يه ذره سرم شده بود. يه پارچه دور خودم پيچيده بودم و نشسته بودم و سردم بود ... ولى دوست نداشتم
از اون پشت بيام بيرون چون ميخواستم همونجا تكيه بدم و گوشمو بسپرم به صدا هاى ماشين ها كه از بيرون ميومد و در
خاطراتم غرق بشم .. به ياد تمام خاطراتى كه باهاش داشتم ... همشون داشتن توى سرم ميچرخيدن ... وقتى به ياد مياوردم ،
اشكام ميريخت روى گونه هام. پاهامو بغل كردمو سرمو تكيه دادم به پنجره. شبِ .... اممم نميتونم بكم شب ارومى بود و
نميتونم هم بگم شب افتضاحى! فقط ميشه گفت شب ساكت و ناراحت كننده اى بود با اين خاطراتى كه توى سرم
ميچرخيدن و فقط نور كم اتاق ، اشك هام و صداى هق هق آروم گريم توى اين شب جاى گرفته بودن. آره من دوسش
داشتم .... عاشقش بودم .. اون مال من بود ... عشقم بود ... هرى بود .. هرى ، جون من بود و من خيلى بهش نياز داشتم تا
الان بغلم كنه و منو گرم كنه و صورتمو توى دستاش بگيره ....با خودم گفتم مليسا ، اين چه فكريه ؟ اون فقط يه پسر
اضافه بود توى زندگيت و شايد .. شايد فقط ميخواست از احساساتم سوء استفاده كنه ؟!
ولى بعد دوباره توى دلم گفتم نه .... اون دوسم داره ....
اصلا اون دوسم داره ؟
ولى اون دروغ گويى كه براش سودى نداره ... داره؟
نه .. اون ادم خوبيه و هيچوقت با من اين كارو نميكنه ... من خوب ميشناسمش !
نه خوب نميشناسنش !!! چون اگه خوب ميشناختمش گول حرفاش نميخوردم و اينكه اگرم ادم خوبى بود كه اينطورى بهم
خيانت نميكرد!!
خودمم نميدونستم دقيقاً بايد چه فكرى بكنم و اينكه كدوم درسته ! واى خدا فكر كنم دارم رسماً ديوونه ميشم !
از يه طرف فكر ميكردم كه شايد واقعا اونو نتونستم بشناسم و همه ى اينا باعث ديوونگيم ميشد. به ياد خاطراتى كه باهاش داشتم افتادم
...
به ياد شبى كه باهم توى خيابون زير بارون بوديم ... دستاى همو محكم گرفته بوديم و زير بارون ميچرخيديم ... به ياد اونروزى كه
خواهرش بيمارستان بود چون بيرون با يه پسره دعواش ميشه و پسره جما رو ميزنه و اون اسيب ميبينه و هرى خيلى حالش بد بود و من
ارومش ميكردم ...به ياد اون شبى كه باهم روى تخت نشسته بوديم و داشتيم خل بازى در مياورديمو هرى قلقلكم داد و افتاد روم و منو