-من خواننده نیستم لیام..جدی میگم.
اما لیام فقط دلش نمی خواد,که این حقیقت رو بپذیره.
-می دونم,ما هم دنبال خواننده نمی گردیم.صدات خوب باشه کافیه.این یه اجرا برای بچه ها و نوجووناست.
-هرچی...من از پسش برنمیام! منظورم اینه که,صدای من حتی موقع حرف زدن هم خوب نیست...
پسری که موهای صورتی رنگی داره,وسط حرفم می پره:راست میگه دیگه.
و باعث میشه که نگاه لیام,رنگ عصبانیت بگیره.
-دهنت رو بسته نگه دار,زین.ما کسیو به جز هری نداریم.اون قبلا برای من آواز خونده و می دونم که صدای خوبی داره.اگر انجامش نده,مجبوریم کارمون رو متوقف کنیم...پدرم اصلا خوشحال نمیشه.
پدر لیام,یه کشیشه,و این موضوعیه که اون رو با خانواده من پیوند داده.پدر من با پدرش رابطه نزدیکی داره,و هرچند که من خیلی وقته با مادرم زندگی می کنم,چیزی از صمیمیت من و لیام کم نشده.
-در حقیقت شما مجبور نیستید یه کنسرت برگزار کنید تا پولش رو به خیریه بدید...راه های دیگه ای هم وجود داره.
پسری که حالا اسمش رو زین به خاطر سپردم,زبونش رو به گوشه لب هاش می کشه:همین طوره ولی ما هنرمندیم,خب؟
نگاهم به سمت پسر کوچیکی که کنارش نشسته می چرخه,سرش رو پایین انداخته و حرفی نمی زنه.یه گیتار توی دست هاش داره,و موهای فندقی رنگش جلوی صورتش رو گرفتن.همچنین موقع ورود که نگاهم کرد,چشم هاش آبی رنگ به نظر می رسیدن...یه ترکیب هنرمندانه.
پسر نگاهش رو بالا میاره و میگه:اگر نمی خواد نمی تونی مجبورش کنی,لی.
لیام شونه بالا میندازه:به خاطر خودش میگم...اون هیچ وقت برای کمک به خیریه ها از هیچ تلاشی دریغ نمی کنه.
آه می کشم..احساس شنیده شدن صدام من رو نگران می کنه و از نگاه ها روی خودم,لذت نمی برم.اما چه کار میشه کرد؟ اون ها من رو احساساتی می کنن.
-فقط یک بار,باشه؟
زین فوری جواب میده:البته.مطمئن باش خیال نداریم از تو یه سلبریتی بسازیم.
بی توجه بهش,روی یکی از صندلی هایی می شینم که لیام گوشه و کنار پارکینگ خونش قرار داده.امیلیا همیشه می گفت,شانس آورده که من یه خواننده معروف نشدم تا هزاران دختر دنبالم بیفتن و خیلی راحت از دستم بده.
حدس می زنم دیگه به این موضوع فکر نمی کنه.
YOU ARE READING
blue angel [L.S]
Fanfictionمنتظر تو بودم,و تقصیر من نبود اگر برحسب اتفاق,یک دفعه یه فرشته آبی بالای سرم پر زد.