از اتاق به آشپزخونه, و از آشپزخونه به اتاق.نگاهم میون سقف و سرامیک های کف خونه می چرخه.پنجره اتاق بازه, و باد سردی که وارد خونه می شه برگ های گیاهان داخل گلدون هارو به لرزش درمیاره.مامان خونه نیست تا دستش رو دور شونه هام بندازه و قلبم رو آروم کنه.
زمانی که این طور از خود بی خود میشم,تنها پرت شدن حواسم می تونه کمکم کنه.باید موفق بشم افکارم رو متوقف کنم,افکاری مربوط به اینکه هدفم از زندگی چیه,زمانی که تدریس هنر قرار نیست من رو به جایگاه خاصی برسونه و کسی که قرار بوده همسرم باشه,احتمالا تا امروز حتی اسمم رو هم فراموش کرده.
امیلیا,بگو که تو نمی تونستی تا این حد کم حافظه بوده باشی!
زنگ در به صدا درمیاد, و این قراره لویی باشه.اون قراره بتونه آرومم کنه,تشویش رو از من بگیره و با موسیقی,روحم رو نوازش بده.اون قراره مثل یه بچه ی کم سن و سال که هست,به من لبخند های شیرین و معصومانه تحویل بده,بی پروا بخنده و شادی و آزادی ای رو که احساس می کنه,به من منتقل کنه.
در رو باز می کنم و می بینم که گیتارش رو همراهش داره,همون طور که امیدوار بودم,گرچه من ازش فقط اومدن خودش رو درخواست کرده بودم.
حتی فکر اینکه بعد از کنسرت,دیگه قرار نیست مثل قبل اون هارو ببینم آزارم می داد,و حالا می دونم که لویی همیشه قراره خیلی سریع این جا باشه,مثل اینکه منتظر تماس من بوده.
و من حتی نمی دونم که چنین انسانی, چطور می تونه واقعی باشه.
اون رو به اتاقم می برم و کنار خودم می نشونم.هنوز هیچ حرفی نزدم که میگه: چی باعث شده حالت خوب نباشه؟
نگاهش می کنم.
-چرا فکر می کنی حال من خوب نیست؟
لبخند می زنه:من می تونم این چیزارو بفهمم,بچه که نیستم.
و البته که اون یه بچست.
بحث رو عوض می کنم: بیا یکی از آهنگای کنسرت رو بزنیم,هان؟
می خنده:نمی خوای کلاس آموزشیمون رو ادامه بدیم؟
سر تکون میدم:الان نه,لطفا.
و اون می پذیره.
زمانی که ترانه رو می خونم,نگاهش نمی کنم,چون می دونم که احتمالا قراره حواسم رو پرت کنه.متوجه میشم که توی بعضی از قسمت ها,زیرلب با من همخونی می کنه,و لطافت صداش قلبم رو به لرزه درمیاره.نمی دونم,این باید طبیعی باشه,چون فقط خیلی دوست داشتنیه.
ترانه که به پایان می رسه,به من لبخند می زنه.
-گاهی احساس می کنم تو فقط باید خوانندگی رو دنبال کنی.
سر تکون میدم: من به اندازه کافی خوب نیستم.یه نگاهی به هنرمندای واقعی بنداز!
-خب؟همشون از یه جایی شروع کردن.
-احساس دیده شدن و قضاوت شدن رو دوست ندارم.
-اما لیاقتش رو داری.
سکوت می کنم.اون خیلی جوونه و احتمالا,درک نمی کنه.
کمی بعد,میگه:من راجع این حرف ها جدیم,می دونی.تو صدای خیلی قشنگی داری,و شعرهات..می دونم که دلت نمی خواست اونارو ببینم ولی خب ناخواسته چندتاشون رو دیدم و به نظرم تو واقعا با استعدادی,هری.
طوری که با لبخند و کمی خجالت این حرف هارو می زنه,زیباترین چیزیه که تا امروز دیدم.حدس می زنم تحسین هاش باعث سرخ شدن صورتم شده و به همین خاطر,آروم می خنده..از این ویژگی متنفرم.
چند قطعه دیگه رو هم می نوازه و کمی در مورد موسیقی مورد علاقش صحبت می کنه. در نهایت,روح من به آرامش میرسه و لویی به خواب میره.
اجازه میدم روی تخت من بخوابه,و بدن کوچیکش رو با پتوی بزرگی کاملا می پوشونم.این صحنه تا حدی دوست داشتنی به نظر می رسه,که نمی تونم خودم رو متوقف کنم و عکس نگیرم.
باید بعدا از لویی عذرخواهی کنم؟ نمی دونم.تقصیر من نیست اگر که موقع خواب,شبیه فرشته ها به نظر میرسه.
YOU ARE READING
blue angel [L.S]
Fanfictionمنتظر تو بودم,و تقصیر من نبود اگر برحسب اتفاق,یک دفعه یه فرشته آبی بالای سرم پر زد.